سرنوشت

"سرنوشت "
p,18
.
.
.
ویو کوک ۵ ساعت بعد ساعت ۱ ظهر *
.
ا/ت روی صندلی مثل فرشته ها خواب بود...... منم داشتم رانندگی میکردم که تهیونگ زنگ زد ‌...
.
کوک : الو
.
ته : الو کوک میشه نهار بخوریم کارلا منو کشت( اروم )
.
کوک : ( خنده ی اروم ) باشه باشه
.
ماشینو زدیم کنار ... ا/ت هنوز خواب بود ..
.
کوک : پرنسس .. ا/ت .. بیدار شو باید بریم نهار ..
.
ا/ت : اومم باشه ( خواب آلود )
.
از ماشین پیاده شدم و ا/ت هم از اون ور پیاده شد .. همینجور مث بچه ها چشماشو میمالوند اومد دستمو گرفت و رفتیم توی رستوران ... کارلا همینجوری غر غر میکرد و از تهیونگ مینالید .... بعد از نهار رفتیم توی ی پارک که نزدیکی همون رستوران بود ... روی نیم کتا نشستیم ... باد ملایمی میومد .... نگاهم رو ا/ت بود که موهای بلندش با باد ترکیب شده بود ..... اون بی‌نقص بود ... صورتش ... بدنش ... رفتارش ... خنده هاش .. موهاش .. همه چیز ا/ت چشم گیر بود ... بهش عادت کرده بودم .. به این که شبا با بوی بدنش بخوابم ... به این که وقتی حالم بده بغلش کنم ..... شده بود امیدی برای زندگیم ..قبل از ا/ت انگار ی مرده ی متحرک بود ... اما .. از وقتی که ا/ت اومد پیشم زندگیم عوض شد .. الان برای زندگیم دلیل دارم .... دلیلش هم ا/ت عه
.
ویو ا/ت ..
.
داشتم به منظره ی روبه روم نگاه میکردم که متوجه نگاه جونگ کوک شدم... نگاهمون توی هم گره خورد ... چشماش خیلی .... خیلی ...درخشان بود ...
.
.
دیدگاه ها (۲۲)

سرنوشت"p,19...چشمام خیلی ..‌ خیلی درخشان بود .. بعد از دو می...

"سرنوشت "p,20...زنی رو توی عمارت دیدم که بچه ی گوگولی و خجال...

"سرنوشت" p,17...ا/ت : یعنی باهم.... اهم اهم .؟.کوک : آره( خن...

"سرنوشت "P,16...رفتیم و لبایامونو پوشیدم ... رفتیم پایین پیش...

"سرنوشت "p,22...ا/ت : دوست دارم کوک ....کوک : من بیشتر پرنسس...

"سرنوشت "p,36...۱۰ مین بعد ....ا/ت : بریم تو ؟ سرده....کوک :...

"سرنوشت "p,35..ساعت ۳ صبح .....با حس باد سردی چشمامو باز کرد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط