وقتی بهت خیانت کرد پارت ۴
( عزیزان از اینجا به بعد همه حرفای ا/ت باداده)
ا/ت : من هرزم یا تو که دست یه دخترو گرفتی آوردی تو خونه...من هرزم یاتو که نتونستی خودتو بازنت راضی نگه داری رفتی دنبال یه دختره دیگه فک کردی من پدر مادر ندارم هر گوهی که دلت میخواد میخوری..هزار بار بهم گفتی هرزه هیچی نگفتم ولی الان فهمیدم هرزه ی واقعی اینجا کیه یکی تو یکی اون دختر...که یه جو شعور نداشتو نفهمید نباید آجرای خونشو روی یه خونه ی دیگه بزاره...
به چشمای تهیونگ نگاه کردم که دیدم خیلی ریلکس داره بهم نگاه میکنه..
تهیونگ : هه پدرو مادر همونایی که گفتن نباید سمتمون بیای..
(از اینجا به بعد لحن ا/ت آرومه)
ا/ت : میدونی من یه اشتباه بزرگ توی زندگیم انجام دادم...اونم انتخاب تو از بین اون همه انتخاب های دیگه بود....اینکه به حرف پدرو مادرم گوش نکردم اگه میتونستم زمانو به عقب برمیگردوندم و هیچ وقت تو رو انتخاب نمیکردم...
نفس عمیقی کشیدمو گفتم...
ا/ت : امیدوارم باهم خوشبخت بشین و درضمن آقای به ظاهر محترم من به جز اون گوشیه غرازه یه چند دست لباسم ب ای خودم خریده بودم امیدوارم ناراحت نشی که اونا رو برمیدارم...
بدون هیچ حرفی به سمت اتاقم حرکت کردمو تونستم حرف آخر سانا رو بشنوم...
سانا : میشه برم لباسم رو عوض کنم با اینا اصلا راحت نیستم...
تهیونگ : برو عشقه من همینجا منتظرت میمونم...
بدون توجه وارد اتاق مهمان شدم..از قبل چند دست از لباسام رو به اینجا انتقال داده بودم اونا رو داخل یه پلاستیک گذاشتم تا مبادا آقا به خواد به خاطر ساک منو مورد تمسخر قرار بده....
میخواستم برم که صدای سانا رو از داخل اتاق شنیدم...مثل اینکه داشت با تلفن حرف میزد..میخواستم بی اهمیت رد بشم که با حرفی که زد با بهت سرجام ایستادم....
سانا : آره نگران نباش رابطشون رو تمام شده بدون
فرد: ...........
سانا: معلومه حاله بچه هم خوبه
آروم گوشه ی در رو باز کردمو با گوشیم شروع به فیلم گرفتن کردم...
فرد: ...........
سانا : منم دلم برات تنگ شده تازه این بچه هم بیشتر دلتنگم میکنه
فرد : ............
سانا : مطمئنم مثل تو خوشتیپ میشه...
فرد : ............
سانا : نگران نباش حواسم هست اون تهیونگ احمق هیچ وقت نمیفهمه که این بچه، بچه ی اون نیست...
فرد : ...........
سانا : منم همینطور..اما به این فک کن بعد از اینکه پولشو کشیدیم بالا چه زندگی خوبی خواهیم داشت منو تو همراه با بچمون..از همین الان دارم خودمون سه تا رو تصور میکنم
فرد : ...........
سانا : هومممم منم دلم برات تنگ میشه ددی اما الان دیگه باید برم وگرنه شک میکنه خیلی دوست دارم...بای..
سریع فیلم رو قطع کردمو از در اتاق دور شدم....هوممم فک کنم هنوزم بازی ادامه داره تهیونگ شی.....به سمت در خونه حرکت کردم که تهیونگ رو دیدم وَ.......
ا/ت : من هرزم یا تو که دست یه دخترو گرفتی آوردی تو خونه...من هرزم یاتو که نتونستی خودتو بازنت راضی نگه داری رفتی دنبال یه دختره دیگه فک کردی من پدر مادر ندارم هر گوهی که دلت میخواد میخوری..هزار بار بهم گفتی هرزه هیچی نگفتم ولی الان فهمیدم هرزه ی واقعی اینجا کیه یکی تو یکی اون دختر...که یه جو شعور نداشتو نفهمید نباید آجرای خونشو روی یه خونه ی دیگه بزاره...
به چشمای تهیونگ نگاه کردم که دیدم خیلی ریلکس داره بهم نگاه میکنه..
تهیونگ : هه پدرو مادر همونایی که گفتن نباید سمتمون بیای..
(از اینجا به بعد لحن ا/ت آرومه)
ا/ت : میدونی من یه اشتباه بزرگ توی زندگیم انجام دادم...اونم انتخاب تو از بین اون همه انتخاب های دیگه بود....اینکه به حرف پدرو مادرم گوش نکردم اگه میتونستم زمانو به عقب برمیگردوندم و هیچ وقت تو رو انتخاب نمیکردم...
نفس عمیقی کشیدمو گفتم...
ا/ت : امیدوارم باهم خوشبخت بشین و درضمن آقای به ظاهر محترم من به جز اون گوشیه غرازه یه چند دست لباسم ب ای خودم خریده بودم امیدوارم ناراحت نشی که اونا رو برمیدارم...
بدون هیچ حرفی به سمت اتاقم حرکت کردمو تونستم حرف آخر سانا رو بشنوم...
سانا : میشه برم لباسم رو عوض کنم با اینا اصلا راحت نیستم...
تهیونگ : برو عشقه من همینجا منتظرت میمونم...
بدون توجه وارد اتاق مهمان شدم..از قبل چند دست از لباسام رو به اینجا انتقال داده بودم اونا رو داخل یه پلاستیک گذاشتم تا مبادا آقا به خواد به خاطر ساک منو مورد تمسخر قرار بده....
میخواستم برم که صدای سانا رو از داخل اتاق شنیدم...مثل اینکه داشت با تلفن حرف میزد..میخواستم بی اهمیت رد بشم که با حرفی که زد با بهت سرجام ایستادم....
سانا : آره نگران نباش رابطشون رو تمام شده بدون
فرد: ...........
سانا: معلومه حاله بچه هم خوبه
آروم گوشه ی در رو باز کردمو با گوشیم شروع به فیلم گرفتن کردم...
فرد: ...........
سانا : منم دلم برات تنگ شده تازه این بچه هم بیشتر دلتنگم میکنه
فرد : ............
سانا : مطمئنم مثل تو خوشتیپ میشه...
فرد : ............
سانا : نگران نباش حواسم هست اون تهیونگ احمق هیچ وقت نمیفهمه که این بچه، بچه ی اون نیست...
فرد : ...........
سانا : منم همینطور..اما به این فک کن بعد از اینکه پولشو کشیدیم بالا چه زندگی خوبی خواهیم داشت منو تو همراه با بچمون..از همین الان دارم خودمون سه تا رو تصور میکنم
فرد : ...........
سانا : هومممم منم دلم برات تنگ میشه ددی اما الان دیگه باید برم وگرنه شک میکنه خیلی دوست دارم...بای..
سریع فیلم رو قطع کردمو از در اتاق دور شدم....هوممم فک کنم هنوزم بازی ادامه داره تهیونگ شی.....به سمت در خونه حرکت کردم که تهیونگ رو دیدم وَ.......
- ۶۱.۱k
- ۱۴ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط