سکوت مرگبار کیونگ
"سکوت مرگبار کیونگ"
سایه ها بی سابقه،بیقرار شده اند.در تالار قصر نشسته ام، اما سوجین با چهره ای سفید مثل برف داخل شد:
"ملکه! کیونگ... اون در سیاه چال قلبش ایستاده!"
حتی یک ثانیه درنگ نکردم.سایه ها زیر پام راهرویی تاریک باز کردند که مستقیماً به سیاهچال میرسد
کیونگ روی زمین افتاده بود،قلبش بیحرکت بود.
سایه های نگهبان وحشت زده به دیوار چسبیده اند آنها هم میدانند این پایان نفرین بود.
"."نه. نه اینجوری
مشت محکمی به سینهٔ کیونگ زدم. قطره های اشکم روی زخمش چکید
"کیونگ! گفتم قرار نیست اینقدر راحت فرار کنی!نفهمیدی؟...."
دست راستم را تو سینهٔ کیونگ فرو بردم و قلبش را فشار دادم. قلب یک بار دیگر تپید.
کیونگ با جیغی از درد بیدار شد.اولین چیزی که دید، چشمای من بود مملو از خشم، اما ترس:
کیونگ با لبهای لرزان: "چرانمیزاری بمیرم؟"
فریاد زدم:"چون مرگ تومال منه...ومن هنوزاجازه ات راندادم.تمام ذجری که داری میکشی بخاطرهمین رویای پوچته"
سایه ها حالا به کیونگ تعظیم کردند انگاراوهم بخشی ازتاریکی شده.ولی اون ازشدت ترس ودرد ازهوش رفت...
سایه ها بی سابقه،بیقرار شده اند.در تالار قصر نشسته ام، اما سوجین با چهره ای سفید مثل برف داخل شد:
"ملکه! کیونگ... اون در سیاه چال قلبش ایستاده!"
حتی یک ثانیه درنگ نکردم.سایه ها زیر پام راهرویی تاریک باز کردند که مستقیماً به سیاهچال میرسد
کیونگ روی زمین افتاده بود،قلبش بیحرکت بود.
سایه های نگهبان وحشت زده به دیوار چسبیده اند آنها هم میدانند این پایان نفرین بود.
"."نه. نه اینجوری
مشت محکمی به سینهٔ کیونگ زدم. قطره های اشکم روی زخمش چکید
"کیونگ! گفتم قرار نیست اینقدر راحت فرار کنی!نفهمیدی؟...."
دست راستم را تو سینهٔ کیونگ فرو بردم و قلبش را فشار دادم. قلب یک بار دیگر تپید.
کیونگ با جیغی از درد بیدار شد.اولین چیزی که دید، چشمای من بود مملو از خشم، اما ترس:
کیونگ با لبهای لرزان: "چرانمیزاری بمیرم؟"
فریاد زدم:"چون مرگ تومال منه...ومن هنوزاجازه ات راندادم.تمام ذجری که داری میکشی بخاطرهمین رویای پوچته"
سایه ها حالا به کیونگ تعظیم کردند انگاراوهم بخشی ازتاریکی شده.ولی اون ازشدت ترس ودرد ازهوش رفت...
- ۱۰۳
- ۰۹ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط