Between ashes and light

⏤͟͟͞͞▣ Between ashes and light ⏤͟͟͞͞▣
part ۷



با صدایی آرام گفت:
«دیگه نذار این اتفاق تکرار بشه، دِکو. چون نمی‌دونم اگه یه بار دیگه از دستت بدم، چی ازم می‌مونه...»

و این‌گونه، در میان نور چراغ‌های بیمارستان و خاکستر خاطراتشان،
رابطه‌ای تازه شکل گرفت از دشمنی، از درد، از اشک اما واقعی‌تر از هر احساسی که تا به حال تجربه کرده بودند.

ماه‌ها از آن حادثه گذشته بود.
میدوریا دیگر آن پسر خجالتی و شکننده‌ی قبل نبود. باکوگو هم تغییر کرده بود. حالا نگاهش نرم‌تر شده بود .هنوز همان غرور در کلامش بود، اما در عمق نگاهش، آرامش و نوعی گرما موج می‌زد.

آن دو، هر روز بیشتر کنار هم بودند. از تمرین‌های صبحگاهی گرفته تا شام‌های دیرهنگام در خوابگاه.
باکوگو غرغر می‌کرد، اما همیشه برای میدوریا قهوه درست می‌کرد.
میدوریا لبخند می‌زد، اما هر بار که باکوگو زخمی می‌شد، نگاهش می‌لرزید.

تا اینکه یک شب، وقتی هوا سرد بود و باران آرام روی شیشه می‌کوبید، باکوگو گفت:
«خسته شدم از اینکه هر بار باید خداحافظی کنیم و بریم اتاق جدا. بیا... یه خونه‌ی مشترک بگیریم. فقط من و تو.»


این پارت رو برای شما طولانی کردم پس اگه کامنتا و لایکا زیاد باشه فردا پارت جدید میزارم
دیدگاه ها (۱۷)

من عاشق بکرومزم 🥹🎀🎀🎀🎀

⏤͟͟͞͞▣ Between ashes and light ⏤͟͟͞͞▣part ۸میدوریا برای لح...

⏤͟͟͞͞▣ Between ashes and light ⏤͟͟͞͞▣part ۶دقایقی بعد، بقی...

⏤͟͟͞͞▣ Between ashes and light ⏤͟͟͞͞▣part 5او را دید.میدور...

⏤͟͟͞͞▣ Between ashes and light ⏤͟͟͞͞▣part ۹صدای فریادی بلن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط