رمانتمنا

#رمان_تمنا
نویسنده: #بیسان_تیته
تهیه کننده:حسین حاجی جمالی
#قسمت_دهم
*بچه ها منتظر باشید امشب یه قسمت دیگه را هم میذارم


به خاطر بابا مجبور بودم... باید اینکارو میکردم .... برگشتم سمتش داشت نگام میکرد
با لبخند برگشتم روبروشو گفتم:
یه کاری برام میکنی؟
تعجب کرده بود اینو از چشمای گرد شده اش فهمیدم ...خوب معلوم بود تعجب میکنه
من که همش ازشون پاچه میگرفتم حالا با لبخند بهش میگفتم برام یه کاری انجام بده
گفت: ب..بله تمنا خانوم..شما جون بخواه
اخمامو کشیدم تو همو گفتم:
جونت واسه خودت...من پول می خوام... 7میلیون.. کسی رو سراغ داری بتونم این پولو ازش قرض بگیرم؟
میدونستم که الان اون یارورو پیشنهاد میده...ولی خوب مثلا داشت فکر میکرد
بعد چند ثانیه گفت:
راستش ...سراغ که دارم...ولی؟؟!!!!!
ولی چی؟؟
یه لبخنده چندشی زدو گفت:
خوب چی به من میماسه..
با اون چشای ورقلومبیده‌اش زل زد بهم
میدونستم همشون عوضی هستن....
تمام خشمو عصبانیتمو ریختم تو چشامو گفتم:
لازم نکرده ...فکر کردم تو عالم همسایگی برام یه کاری میکنی
ولی دیگه نمی خوام خودم آدرس یارورو دارم میرم سراغش میدونستم می خوای کی رو پیشنهاد بدی...فقط خواستم ازت بپرسم که مطمئن شم دستپاچه شد...و گفت:
باشه باشه بابا حالا چرا جوش میاری؟ بیا بریم می برمت پیش ارسلان....
با لبخند نگاش کردم ..و گفتم:
مرسی....
راه افتاد...منم دنبالش رفتم
از کوچه پس کوچه ها گذشت ...تا به یه کوچه باریک رسیدیم که بن بست بود و فقط یه خونه داخل اون کوچه بود... خلوت ... خلوت برا یه لحظه ترس برم داشت
خدا جونم خودمو سپردم بهت... کمکم کن.. قلبم تند تند میزد.. احمد کاردی نگاهی به من کرد و بعد اینورو اونور کوچه رو نگاه کرد... در زد اول دوتا تقه به در زد بعد سه تا پشت سرهم.. معلوم بود رمزه... بعد یه دقیقه صدای کتو کلفت یه مردو شنیدم: کیه؟؟

احمد کاردی دوباره یدونه به در زد که بلافاصله در باز شد هیکل یه مرد که چه عرض کنم یه غول جلوی در ظاهر شد... همون لحظه بادیدنش خواستم پا پس بکشمو فرار کنم... اگه برام اتفاقی می افتاد چی... اگه احمد قصد سوءاستفاده داشت چی... ایندفعه کی میومد نجاتم می داد.... نگاهی به آسمون کردمو زیر لب گفت:
خدا خودمو سپردم بهت!!!!!
مرده نگاهی به احمد کاردی کردو بعد نیم نگاهی به من انداخت..رو به احمد گفت:
چیه چی می خوای؟ باز دوباره اینجا پیدات شده
احمد به من اشاره کردو رو به اون مرد گفت:
ارسلان خان هست؟ مشتری آوردم براش
مرده دوباره نگام کرد و از جلوی در رفت کنار...اول احمد رفت تو..مردد بودم
بین رفتن و موندن که یهو گوشه چادرمو کشیدو گفت:
دِ..بیادیگه ..پَ... منتظر چی هستی...
تقریبا افتادم داخل خونه و در پشت سرم بسته شد...با ترس به در بسته نگاه کردم...بعد به حیاط.....
دیدگاه ها (۱۲)

#رمان_تمنانویسنده: #بیسان_تیتهتهیه کننده :حسین حاجی جمالی#قس...

#رمان_تمنانویسنده: #بیسان_تیته#قسمت_دوازدهمرسیدم بیمارستان.....

#رمان_تمنانویسنده: #بیسان_تیتهتهیه کننده:حسین حاجی جمالی#قسم...

#رمان_تمنانویسنده: #بیسان_تیتهتهیه کننده حسین حاجی جمالی #قس...

blackpinkfictions پارت ۲۱

وسط یه بازار شلوغ خیلی اتفاقی چشمامون بهم قفل شد... پلک نزد،...

دستش رو قلبم بود.هر وقت می فهمید حالم‌ خوش نیست، همین کار رو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط