پارت 2

🖤 پارت دوم: "تو از آنِ منی... حتی اگه بترسی."

پله‌های بزرگ عمارت، سرد و بی‌روح بودن…
مثل قلب مردی که پایین منتظرش نشسته بود.

ات قدم‌هاش رو آروم برمی‌داشت، انگار هر پلّه یه قدم به قفس نزدیک‌تر می‌شه.
قلبش تند می‌زد… دستاش یخ کرده بودن.

توی سالن اصلی، میز شام چیده شده بود. همه‌ی خدمتکارا کنار دیوار ایستاده بودن، دست‌هاشون به هم چسبیده، سر پایین…
رُزا، تازه‌کار، کنار تاتاسامی ایستاده بود و زیر لب گفت:
ـ اگه فقط یه اشتباه کوچیک کنی… اون مرد می‌فهمه…

تاتاسامی آروم گفت:
ـ اینجا… حتی "نفس کشیدن اشتباه"، مجازات داره.

درِ بزرگ سالن باز شد.

جونگکوک وارد شد.

کت مشکی، ساعت نقره‌ای، موهای خیس که هنوز قطره‌های آب ازش می‌چکید…
اما اون چیزی که ترسناک‌تر بود، نگاهش بود.
نگاهی که مستقیم رفت روی "ات" و همون‌جا قفل شد.

حتی غذا رو نگاه نکرد…
همه نشسته بودن، ولی اون فقط به دختر خیره مونده بود.

بعد با صدای آروم اما پر از فرمان گفت:
ـ همه برید بیرون...
(چنگال رو انداخت روی میز)
ـ گفتم همه برید. فقط "ات" بمونه.

سکوت.
هیچ‌کس سؤال نپرسید. فقط اطاعت.
حتی رُزا هم بدون پلک زدن فرار کرد.

ات ایستاده بود، سرش پایین… قلبش توی گلویش بود.

جونگکوک بلند شد… دور میز راه رفت و ایستاد پشتش.
نفسش رو روی گردن دختر حس کرد...

آروم گفت:
ـ چرا لباس‌تو عوض نکردی؟ نمی‌دونی شام با من، باید لباس مشکی بپوشی؟

ات لرزید…
ـ ببخشید قربان… من... فراموش کردم...

اون لحظه، جونگکوک از پشت، دستش رو گذاشت روی کمر ات. فشار داد.

ـ فراموش؟ تو… حق فراموش کردن نداری.

دستش رو بالا برد، موهای ات رو کنار زد، گردنش رو بوسید.
ـ چون تو، فقط مال منی… و من از چیزایی که مال من باشن، نمی‌گذرم. حتی اگه ازم بترسن.

ات نمی‌دونست باید فرار کنه یا بمونه.
همون لحظه، جونگکوک آروم گفت:
ـ امشب اتاق خودت نمی‌ری… کنار من می‌مونی.

چشمای ات گرد شد.
ـ ق...قربان؟ ولی…

ـ "ولی" نمی‌خوام.
(نگاهش تاریک شد...)
ـ یا با من می‌خوابی… یا باید جنازه‌ت رو جمع کنن.

...

اون شب…
ات توی اتاق جونگکوک نشسته بود. روی تخت بزرگ، با پتوی مشکی و پرده‌های ضخیم.

جونگکوک با یه حوله اومد بیرون. موهاش خیس بود… بالا تنه‌اش لخت… تتوهای تیره روی بازو و شونه‌ش.

نشست روی تخت.
نگاهش کرد…
ـ هنوز می‌لرزی؟ مگه منو نمی‌شناسی؟

ات فقط نگاهش کرد…
جونگکوک بهش نزدیک شد، صورتش رو گرفت و لباش رو به گوش ات برد…

زمزمه کرد:
ـ یه روز می‌فهمی…
این ترسی که حس می‌کنی…
عشقه.
و اون شب، ات با لباس روی تخت خوابید…
درحالی‌که جونگکوک پشتش خوابیده بود، دستش دور بدنش حلقه شده بود، و زمزمه می‌کرد:
ـ من مراقبتم…
ـ من حتی اگه بکُشمت، بازم دوستت دارم...
دیدگاه ها (۵)

صبح هنوز درست طلوع نکرده بود، اما ات با صدای نفس‌نفس‌های خود...

🖤 پارت سوم: "نفس بکش… فقط وقتی من بخوام."صبح هنوز درست طلوع ...

پارت۱

عشق های خودم انگار گذارش دادید و پارت ها حدف شده اگه مشکل دا...

#رُز_زخمی_منPart. 62هواپیما در ارتفاع اوج قرار داشت و شهر زی...

پارت ۱۵: “شب خاص”(فیک: عاشق بودن به اجبار)هوا تاریک شده بود…...

دوست پسر دمدمی مزاج

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط