چندپارتی عضو هشتم*قسمت سوم: اعترافی که نباید میشد

از دور صدای شوگا اومد که با بی‌حوصلگی گفت:

> «می‌تونین آروم‌تر حرف بزنین؟ بعضیا دارن آهنگ می‌نویسن، نه اینکه عاشق بشن!»
همه خندیدن، ولی اون لبخندش عجیب بود — شاید خودش هم داشت یه چیزی حس می‌کرد که نمی‌خواست قبول کنه.




---

تهیونگ با موهای آشفته از اتاقش بیرون اومد.

> «اینا هنوز بیدارن؟»
وقتی دیدت، مکث کرد. چند ثانیه فقط خیره شد.
«تو هنوز این‌جایی؟ عجیب نیست... ولی قشنگه.»
تو خندیدی.
«چی قشنگه؟»
– «این‌که هنوز کنار مایی.»
بعد رفت، ولی نگاهش تا لحظه‌ای که رفتنتو ندید، قطع نشد.




---

اون شب تموم شد، ولی از فرداش همه‌چی یه‌جور دیگه شد.
جونگ‌کوک ساکت‌تر شد.
جیمین بیشتر دنبالت می‌اومد.
تهیونگ وقتی می‌خندیدی، بی‌دلیل لبخند می‌زد.
شوگا آهنگی نوشت که اسمش رو گذاشت "너 때문에 (به‌خاطر تو)".
و جین هی شوخی می‌کرد ولی چشم‌هاش یه چیز دیگه می‌گفت.

در حالی که نامجون فقط نگاهتون می‌کرد، لبخند زد و گفت:

> «می‌دونین؟ شاید اون شب فقط یه شروع بود... اما یه شروع خطرناک.»




فردا صبح ساعت ۹:۴۵
توی خونه اعضا....:


صبح زود بود. خوابگاه هنوز ساکت، فقط صدای بارون بیرون می‌اومد.
تو روی کاناپه نشسته بودی، پتو دور خودت، و داشتی به صدای قطره‌ها گوش می‌دادی.
در همین لحظه جونگ‌کوک از حیاط اوند تو . موهاش هنوز خیس بود، هودی مشکی تنش، و چشم‌هاش خسته اما محکم.

بدون حرف، کنارت نشست. چند ثانیه فقط سکوت… بعد گفت:

> «می‌تونم یه چیزی بگم، بدون اینکه ازم فاصله بگیری؟»
– «بگو.»
نفس عمیقی کشید.
«من نمی‌خواستم این حسو داشته باشم… ولی از اون شبی که بغض کردی، همه‌چی تو ذهنم عوض شد.
وقتی می‌خندی، حس می‌کنم دنیا درست میشه. وقتی ناراحتی، دلم می‌خواد جای تو باشم. من… عاشقت شدم.»



تو شوکه شدی. نگاهش کردی، ولی حرفی نزدی. صدای قلبت بالا رفته بود.
قبل از اینکه جوابی بدی، صدای جیمین از پله‌ها اومد:

> «جونگ‌کوک... داری چی می‌گی؟!»



فضا یخ زد. جیمین با چشمای باز بهتون نگاه می‌کرد.
جونگ‌کوک از جاش بلند شد ولی هیچی نگفت.
جیمین لبخند تلخی زد.

> «می‌دونستم یه روز یکی از ما این حسو پیدا می‌کنه… فقط نمی‌دونستم منم دارم همونو حس می‌کنم.»



تو با ترس و گیجی نگاهشون می‌کردی.
تهیونگ که صدای بحثو شنیده بود، از اتاق بیرون اومد.

> «چی شده؟»
جیمین با خنده‌ی مصنوعی گفت:
«هیچی… فقط یه نفر بالاخره گفت چیزی که نباید می‌گفت.»



تهیونگ ساکت موند. نگاهش بین شما دوتا می‌چرخید.
یه لحظه بعد آروم گفت:

> «پس من تنها کسی نیستم که این حس لعنتی رو دارم، نه؟»



همه ساکت شدن. بارون بیرون شدیدتر شد.
شوگا از اتاقش بیرون اومد، با صدایی خسته گفت:

> «می‌شه حداقل بذارین من آهنگمو تموم کنم قبل از اینکه قلب همه‌مون بشکنه؟»



جین و نامجون هم به جمع اضافه شدن. نگاه نامجون پر از نگرانی بود.

> «بچه‌ها... می‌دونین که این حسا ممکنه همه‌چیو خراب کنه، نه؟»



جونگ‌کوک هنوز بهت خیره بود.

> «شاید... ولی اگه قرار باشه چیزی خراب بشه، حداقل بخاطر چیزی باشه که واقعیه.»



و اون لحظه، تو فهمیدی سکوتت جواب بود.
همه‌چی تغییر کرده بود.
نه فقط بین تو و جونگ‌کوک… بین همه.

در حالی که صدای بارون هنوز می‌بارید، تهیونگ آرام زیر لب گفت:

> «عشق… همیشه زیبا شروع میشه، ولی هیچ‌وقت ساده تموم نمی‌شه.»









خب خب خب بلایکید فرزندانم و بکامنتید
چون رسول اکرم میگوید نامجون لایک کنندگان را دوست دارد
من هم لایک کنندگان را دوست دارم 😄✨️✨️✨️✨️✨️🌸🌸🌸🌸
دیدگاه ها (۰)

✨️✨️✨️✨️

🩵مهم🩵

😭😭😭

پارت 2

black flower(p,312)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط