نفرت در برابر عشقی که بهت دارم
{{نفرت در برابر عشقی که بهت دارم}}
پارت 114
جونگکوک : باشه هرچی شما بگین خانمم
شنیدن همیچین حرفی از جونگکوک دوباره قلبش رو به تپش انداخت
جونگکوک دستش رو سمته ا،ت گرفت
جونگکوک : بریم خانمم
ا،ت دستش رو سمته دست جونگکوک برد و دستش رو محکم گرفت
و سوار موتور شدن و ا،ت دستاش محکم دوره کمر جونگکوک گره زد و حرکت کردن بعد از چند مین جلوی یه عمارت خیلی قشنگ ایستادن
و از موتور پیاده شدن ا،ت با چشماش عمارت رو آنالیز میکرد
که با صدای جونگکوک نگاهش رو به اون داد
جونگکوک : از اينجا خوشت اومد
ا،ت : آره خیلی قشنگه اینجا خونه ای کیه ؟
جونگکوک : اینجا قراره خونه ما بشه جايي که قراره بچه هامون رو بزرگ کنیم
ا،ت نگاهی به عمارت انداخت و دوباره به جونگکوک نگاه کرد و به سمتش رفت دستاش محکم دوره کمرش حلقه کرد و سرش روی سی*نه اش گذاشت جونگکوک دستش نوازش وار روی موهاش می کشید
جونگکوک : نمیخواهی داخلش رو ببنیم
ا،ت ازش جدا شد و با چشمای که از ذوق برق میزدن گفت
ا،ت : باشه بریم
دشتش رو توی دست جونگکوک قفل کرد و دستو در دست هم وارد عمارت شده
ا،ت.....
عمارت خیلی بزرگ نبود ولی خیلی قشنگ بود طراحی داخلیش حرف نداشت همه عمارت رو نگاه کردم سالون،آشپزخونه، اتاق ها،و از همه مهمتر اتاق لباسي که جونگکوک با سابقه خودش برام آماده کرده بود
به سمته مبل توی سالون رفتیم و روی مبل نشستیم
که جونگکوک دستاش رو باز کرد و ا،ت لبخندی زد و خوردش توی بغلش جا کرد و جونگکوک هم با موهای بازی میکرد
نیم ساعتی توی همون حالت گذشت و توی سکوت و آرامش به صدای قلب های هم گوش میکردن و بعد از این همه مدت فهميدن آرامش واقعي چیه
ا،ت انگار که چیزی یادش آومده سرش رو بلند کرد
و به سمته جونگکوک چرخید
ا،ت : اگه قراره اینجا زندگی میکنیم پس خانوادت چی ؟
جونگکوک تکیه اش رو از مبل گرفت و روبه ا،ت کرد
جونگکوک : خانواده من شما هستین من برای اولین بار که حس میکنم یه خانواده دارم پس نگران هیچی نباش
ا،ت لبخند روی لبش نقش بسته و دوباره سرش روی سی*نه جونگکوک گذاشت و از پنجره عمارت به غروب آفتاب نگاه میکردن
《 یک هفته بعد 》
ا،ت........
توی این یک هفته اصلا نتونست زیاد جونگکوک رو ببینم
چون به قول خودش درگیر کارای مراسم عروسی بود و اصلا اجازه نمیداد خودم خسته کنم چون خیلی حساس بود و میگی ممکن بچه چیزیش بشه بغضی وقتا از حساسیت های زیادش خندم میگیره.....ادامه دارد
پارت 114
جونگکوک : باشه هرچی شما بگین خانمم
شنیدن همیچین حرفی از جونگکوک دوباره قلبش رو به تپش انداخت
جونگکوک دستش رو سمته ا،ت گرفت
جونگکوک : بریم خانمم
ا،ت دستش رو سمته دست جونگکوک برد و دستش رو محکم گرفت
و سوار موتور شدن و ا،ت دستاش محکم دوره کمر جونگکوک گره زد و حرکت کردن بعد از چند مین جلوی یه عمارت خیلی قشنگ ایستادن
و از موتور پیاده شدن ا،ت با چشماش عمارت رو آنالیز میکرد
که با صدای جونگکوک نگاهش رو به اون داد
جونگکوک : از اينجا خوشت اومد
ا،ت : آره خیلی قشنگه اینجا خونه ای کیه ؟
جونگکوک : اینجا قراره خونه ما بشه جايي که قراره بچه هامون رو بزرگ کنیم
ا،ت نگاهی به عمارت انداخت و دوباره به جونگکوک نگاه کرد و به سمتش رفت دستاش محکم دوره کمرش حلقه کرد و سرش روی سی*نه اش گذاشت جونگکوک دستش نوازش وار روی موهاش می کشید
جونگکوک : نمیخواهی داخلش رو ببنیم
ا،ت ازش جدا شد و با چشمای که از ذوق برق میزدن گفت
ا،ت : باشه بریم
دشتش رو توی دست جونگکوک قفل کرد و دستو در دست هم وارد عمارت شده
ا،ت.....
عمارت خیلی بزرگ نبود ولی خیلی قشنگ بود طراحی داخلیش حرف نداشت همه عمارت رو نگاه کردم سالون،آشپزخونه، اتاق ها،و از همه مهمتر اتاق لباسي که جونگکوک با سابقه خودش برام آماده کرده بود
به سمته مبل توی سالون رفتیم و روی مبل نشستیم
که جونگکوک دستاش رو باز کرد و ا،ت لبخندی زد و خوردش توی بغلش جا کرد و جونگکوک هم با موهای بازی میکرد
نیم ساعتی توی همون حالت گذشت و توی سکوت و آرامش به صدای قلب های هم گوش میکردن و بعد از این همه مدت فهميدن آرامش واقعي چیه
ا،ت انگار که چیزی یادش آومده سرش رو بلند کرد
و به سمته جونگکوک چرخید
ا،ت : اگه قراره اینجا زندگی میکنیم پس خانوادت چی ؟
جونگکوک تکیه اش رو از مبل گرفت و روبه ا،ت کرد
جونگکوک : خانواده من شما هستین من برای اولین بار که حس میکنم یه خانواده دارم پس نگران هیچی نباش
ا،ت لبخند روی لبش نقش بسته و دوباره سرش روی سی*نه جونگکوک گذاشت و از پنجره عمارت به غروب آفتاب نگاه میکردن
《 یک هفته بعد 》
ا،ت........
توی این یک هفته اصلا نتونست زیاد جونگکوک رو ببینم
چون به قول خودش درگیر کارای مراسم عروسی بود و اصلا اجازه نمیداد خودم خسته کنم چون خیلی حساس بود و میگی ممکن بچه چیزیش بشه بغضی وقتا از حساسیت های زیادش خندم میگیره.....ادامه دارد
- ۲۰.۶k
- ۲۲ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط