مابایا

⁦¯⁠\⁠_مابایا⁦_⁠/⁠¯

part_18
دیانا:
جلوی پرورشگاه نگر داشت.
پانیذ و محمد با بچه ها جلوی در بودن.
بمیرم(خدا نکنه) منتظر موندن.
چهار تای از ماشین پیاده شدیم فوری خودم رو به بچه ها رسوندم و دوتاشون رو بغل کردم که دایان گفت
~سلام مامانی
√سیام نانان
+سلام قشنگای من
_آقا ما هم اینجا آدمیم.
√سلام بابالی جونم
_سلام به دختر بابا
دایان روبه روی ارسلان وایساد و خیلی شیک دستش رو جلوش دراز کرد.
~سلام خوشحالم دوباره دیدمت.
تو دلم +نمیرم براش؟ببین چه آقاست.
ارسلان جلوی پاش زانو زد و دست های کوچیکش رو بین دست هاش گرفت و گفت
_سلام آقا دایان
محراب ارسلان رو کنار زد و جلوی دایان نشست و به صورتش خیره شد و خطاب به من گفت.
÷دیانا میشه بپرسم چند سالشه؟
+هوم میشه ۴ سال و۵ماهشه.
÷جدی که نیستی ن؟
+جدیم
÷بابا بچه نیست که فیلسوفه.
√بابالی فیاسفه (همون فیلسوف) چیه؟
ارسلان تا خواست چیزی بگه دایان خطاب به هلگا گفت.
~شخصیه که خیلی باهوشه و چیز های زیادی بلده.
×حاجی پشمام.
به قیافه مهشاد که تا الان سکوت اختیار کرده بود نگاهی کردم و از حالت صورتش هممون زدیم زیر خنده.
÷ارسلان پسرت مال من
+هوی پسره منه.
به قیافه مشکوک پانیذ و محمد خیره شدم و
سری گفتم
+منظورم پسر منو ارسلانه

ادامه در پست بعد....
دیدگاه ها (۱)

به قیافه مشکوک پانیذ و محمد خیره شدم و سرعی گفتم.+منظورم این...

⁦¯⁠\⁠_مابایا⁦_⁠/⁠¯part_19ارسلان:چون بچه ها بهامون بودن نمیتو...

⁦¯⁠\⁠_مابایا⁦_⁠/⁠¯ ادامه ای part_17ارسلان:+دیانا تو هم عجوبی...

⁦¯⁠\⁠_مابایا⁦_⁠/⁠¯part_17ارسلان:محراب سوار ماشین شد و با دیا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط