n

Ȼønꝗᵾɇɍɇđ ħɇȺɍŧ
"قلب تسخیر شده"
𝑃𝑎𝑟𝑡 𝟖
سه روز گذشته بود.
سه روزی که هر گوشهٔ شهر، هر نجوا، هر نگاه زیرچشمی یک معنی بیشتر نداشت:
"نفرین‌شده."
۳ روزی که به تئاتر نرفته بود و حتی از پنجره به بیرون نگاه هم نمی‌کرد ، چه برسه به بیرون رفتن
و مادربزرگش ؟ هیچ به دخترک نمی‌گفت
انگار نه انگار که تمام شهر اَنگ "نفرین‌شده" به دختر میزدند
شاید هم دختر واقعا نفرین‌شده بود
دختر در این ۳ روز ، از دیدن چهره‌اش در آینه متنفر شده بود ، بدتر از اون ، از چشمان آبی‌رنگ‌اش متنفر بود
همیشه میدونست که چشماش خاص هستند یا حداقل عادی نیستند ، این موضوع رو از ده-دوازده سالگی میدونست ، اما شاید...شاید ، همه چیز جدی‌تر از اونی بود که دختر تصور میکرد
و البته اون مردی که اون شب دیده بود
صدای‌اش ، حضورش ، همه چیزش مثل کابوس هاش بودند
البته ! به نظر می‌رسید که کابوس هرشب‌اش کمی شعور و فرهنگ داشت و بعد از اون شب ، دیگه مزاحم مِریس نشده بود

اما صبح روز چهارم که شد ،وقتی که هنوز خورشیدخانوم‌ما بالا نیومده بود، مریس تصمیمی گرفت.
تصمیمی که برای همیشه ازش پشیمون می‌شد
نشست و تمام وسایل مهم‌اش را جمع کرد
چندی لباس ، چندی روبان برای چشمان‌اش و یک سری مدارک و کتاب و پولی که از تئاتر و...به دست آورده بود، برداشت و همه رو داخل یک چمدون کوچیک چپاند
از اتاق‌اش بیرون رفت ، روبان روی چشم‌هایش جنس خاصی داشتند و از بیشتر وسایل خونه گران‌قیمت تر بودند
پارچه‌ای بود که از یک طرف همه چیز دیده میشد ، و از طرف دیگه هیچ‌چیز پیدا نبود، پس دختر میتونست اطرافش رو ببینه اما هیچکس نمی‌تونست نیم‌نگاهی به چشم‌های بلورین دختر بندازه

مادربزرگش بیدار بود
تقریبا هر روز بعد از نیمه شب می‌خوابید و قبل از سحرگاه بیدار میشد مبادا شیاطین جای عزیز دُردانه‌اش را پیدا کنند
و امروز هم مثل همیشه بیدار بود هرچند که دختر امیدوار بود که زن خواب باشه و بتونه با یک نامه قال قضیه رو بکنه
_"برای تئاتر به یک شهر دیگه دعوت شدم دارم میرم ، ممکنه مدتی برنگردم"

همین دروغ ساده رو‌با زبون آورد و راهش رو گرفت سمت در‌ چیزی هم که به مادر رو به مرگش که الان هم غرق خواب بود نگفت

مادربزرگش زمزمه‌ای کرد که دختر نشنید

و بعد دختر از خونه خارج شد
به هرحال قطار به‌زودی می‌رسید. دود غلیظ از دودکش بالا می‌رفت و فضای صبح را تیره‌تر می‌کرد.
نفس عمیقی کشید ، بلیطی خرید و سوار قطار شد.
داخل قطار تقریباً خلوت بود. چند مسافر پراکنده، که در تاریکی صبح چرت می‌زدند
هدف دخترک هم همین بود، یک‌ چرت چندساعته تا مقصدش "پادشاهی ویسکاریم"
منتها شیاطین یا بذارین دقیق‌تر باشم !
یک شیطان اللخصوص ، برنامه‌ی دیگری برای دختر داشت

قطار با تکانی آهسته به حرکت درآمد.
چرخ‌ها روی ریل‌ها زمزمه می‌کردند.
مِریس می‌خواست سرش را به شیشه تکیه بدهد و چرت نازنینش را شروع کند که
صدایی از انتهای واگن پیچید:

«مِــــریس…»
یک زمزمه در گوشش پیچید، و انگار که فقط هم در گوش او میپیچید چرا که بقیه همچنان در خواب ناز نازی‌شون بودن
پس اولین بار که شنید، فکر کرد توهم است
اما دخترک و از این شانسا ؟!

— «مریـــــس…»

این‌بار کمی نزدیک‌تر.
مثل اینکه کسی پشت سرش لبخند زده و با بازی‌گوشی اسم دخترک رو‌صدا میزند
سومین بار، صدا خیلی نزدیک بود
درست کنار گوشش.
همان صدای آزاردهنده. مردانه و بازیگوش.

— «مَـــریس…»

دختر غرغر کرد، شیاطین لعنتی
«شیاطین» چرا که صدایی که اسمش را نجوا میکرد ، با صدایی که در کابوس می‌شنید متفاوت بود

قطار ساعت‌ها در مسیر بود. جنگل‌های تاریک، دشت‌های مه‌گرفته، کوه‌ها
۵ ساعت لعنتی و این صدای آزاردهنده توی گوش دخترک ؟ همچنان بازیگوش و مزاحم و مزاحم
—«مردک انسان آزار»

وقتی قطار بلاخره در ایستگاه ویسکاریم، پادشاهی بزرگی که بیش از نیمی از افراد شیاطین بودند ،توقف کرد
برعکس چیزی که دختر شنیده بود ، ایستگاه بسی خلوت بود انگار که متروکه بود، فقط ساختمان های بلند و آسمان خراش و مهی که انگار با زمین ادغام شده بود
دختر پا از واگن بیرون گذاشت و شروع کرد به رفتن به جایی که به نظر می‌رسید خروجی باشد
چجوری یک دختر کور میتونست اینجوری مسیر رو پیدا کنه ؟ خب سوال قشنگی بود ، ولی تنها چیزی که فعلا دختر میخواست این بود که از اینجا فرار کنه
هنوز یک قدم برنداشته بود که کسی از پشت، کمرش را گرفت و دختر رو به پشت یک ستون سنگی دور از دید کشوند‌

نفس گرم و شیطنت‌آلودی کنار گوشش لرزید.
همان صدایی که در واگن برای ۵ ساعت مداوم شنیده بود
صدایی که بوی زهرخند داشت:

«تو می‌خوای سرنوشت ابلیس رو تغییر بدی؟»
صدا ادامه داد, آرام و بی‌رحمانه:

«اگه بتونی سرنوشت انگشت کوچیکه‌ی ابلیس رو تغییر بدی.»

════‌════‌════‌════‌═

◤𝒇𝒐𝒍𝒍𝒐𝒘 𝒎𝒆✯ : @Nova_the.star
دیدگاه ها (۴۹)

Ȼønꝗᵾɇɍɇđ ħɇȺɍŧ "قلب تسخیر شده"𝑃𝑎𝑟𝑡 𝟗اِبلیس ؟! اِبلیس سگ کی ...

Ȼønꝗᵾɇɍɇđ ħɇȺɍŧ "قلب تسخیر شده"𝑃𝑎𝑟𝑡 𝟕شب، بی‌صدا و سنگین بود....

Ȼønꝗᵾɇɍɇđ ħɇȺɍŧ "قلب تسخیر شده"𝑃𝑎𝑟𝑡 𝟔مه در کوچه سنگین‌تر می‌...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط