خدایا کفر می گویم پریشانم پریشانم چه می خواهی تو از جانم

خدایا کفر می گویم پریشانم پریشانم چه می خواهی تو از جانم نمی دانم نمی دانم مرا بی آنکه خود خواهم مرا بی انکه خود خواهم اسیر زندگی کردی تو مسئولی خداوندا به این آغاز و پایانم وای .. من آن بازیچه ای هستم که می رقصم به هر سازت تو می خندی به از ذوقم به این چشمان گریانم نه در مسجد نه میخانه نه در گیتی نه در کعبه من آن بیدم که می لرزم دگر بر مرگ این حالم ... خدایی ناخدایی هرچی هستی غافلی یا نه که من آن کشتی بشکسته ای در کام طوفانم تویی قادر تویی مطلق نسوزان خواش و پرواهم که من فریاد به نسلی عاصی و پریشانم
دیدگاه ها (۴)

آدم ها می آیند، زندگی می کنندمی روند و می میرند!اما فاجعه زن...

فاصله گرفتن از کسانی که دوستشان دارید بی فایده است! زمان بهم...

خدایا کفر می گویمسرپنجه به چشمانم بگرفتم و بستم چشم پیشانی خ...

بی تو طوفان زده ی دشت جنونم صید افتاده به خونمتو چه سان می ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط