ازدواج اجباری
ازدواج اجباری
part_6
نمیدونم چرا چشمم خورد بهش یه نگاهی بهم کرد منم سریع رو مو اونور کردم هنوز لباسش رو تنش نکرده بود اومد جلوم و دستشو گذاشت پشت کمرم و در گوشم گفت:مگه نگفتم نگاه نکن!!
داشتم از خجالت میمردم و تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که چشمامو ببندم
جونکوک:برای چشماتو بستی؟؟خجالت میکشی؟؟
ا.ت:عه چیزع نه چرااا
جونکوک: خیلی خب بیا بریم بیرون بسکتبال بازی کنیم بدووووو
باهم رفتیم بیرون که بسکتبال بازی کنیم همین زمین بازیش رو دیدم شوکه شدم آخه آنقدر بزرگ
رفتیم داخل و توپ رو برداشتیم جونکوک برام توپ رو پرتاب کرد رفتم نزدیکش و توپ رو گرفتم بدوبدو میکردم که برسم به تور جونکوک هم دنبالم میدونید وقتی رسیدم به تور بکم بالا پایین پریدم تا بتونم توپ رو بندازم که جونکوک اومد جلوم و همین توپ رو پرت کردم سر خوردم از ترس چشمامو بستم و فقط خودمو جمع کردم که اگر افتادم روی زمین زیاد آسیب نبینم که یک دفعه یه گرمایی حس کردم چشمامو باز کردم دیدم توی بقل جونکوکم سریع خودمو جمع و جور کردمو میخواستم که از بقلش بیام بیرون محکم منو چسبید وگفت:یه لحظه وایستا خیلی بدنت سره فکر کنم سردت شده
ا.ت:عه عممم آره سردمه فکر کنم باید برم بخوابم
جونکوک:به این زودی؟؟ بیا پالتوی منو بپوش
همون موقع پالتوشو در آورد و تنم کرد شک شده بودم اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم قلبم توپ توپ میکرد و یه حس خاصی داشتم.....
ادامه دارد....
اینم پارت 6حمایت کنید تا پارت 7رو بزاریم🦋🍁
part_6
نمیدونم چرا چشمم خورد بهش یه نگاهی بهم کرد منم سریع رو مو اونور کردم هنوز لباسش رو تنش نکرده بود اومد جلوم و دستشو گذاشت پشت کمرم و در گوشم گفت:مگه نگفتم نگاه نکن!!
داشتم از خجالت میمردم و تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که چشمامو ببندم
جونکوک:برای چشماتو بستی؟؟خجالت میکشی؟؟
ا.ت:عه چیزع نه چرااا
جونکوک: خیلی خب بیا بریم بیرون بسکتبال بازی کنیم بدووووو
باهم رفتیم بیرون که بسکتبال بازی کنیم همین زمین بازیش رو دیدم شوکه شدم آخه آنقدر بزرگ
رفتیم داخل و توپ رو برداشتیم جونکوک برام توپ رو پرتاب کرد رفتم نزدیکش و توپ رو گرفتم بدوبدو میکردم که برسم به تور جونکوک هم دنبالم میدونید وقتی رسیدم به تور بکم بالا پایین پریدم تا بتونم توپ رو بندازم که جونکوک اومد جلوم و همین توپ رو پرت کردم سر خوردم از ترس چشمامو بستم و فقط خودمو جمع کردم که اگر افتادم روی زمین زیاد آسیب نبینم که یک دفعه یه گرمایی حس کردم چشمامو باز کردم دیدم توی بقل جونکوکم سریع خودمو جمع و جور کردمو میخواستم که از بقلش بیام بیرون محکم منو چسبید وگفت:یه لحظه وایستا خیلی بدنت سره فکر کنم سردت شده
ا.ت:عه عممم آره سردمه فکر کنم باید برم بخوابم
جونکوک:به این زودی؟؟ بیا پالتوی منو بپوش
همون موقع پالتوشو در آورد و تنم کرد شک شده بودم اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم قلبم توپ توپ میکرد و یه حس خاصی داشتم.....
ادامه دارد....
اینم پارت 6حمایت کنید تا پارت 7رو بزاریم🦋🍁
- ۲.۳k
- ۲۳ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط