اربابسالار

#ارباب‌سالار🌸🔗
#پارت57
#رمان

رویا رفت و من هنوز ترسیده کنار پنجره وایساده بودم!!

آروم زیر لب ذکر میگفتم و خدا خدا میکردم که عماد نباشه فقط!!!

خیره به در بودم که رضا به سمت در رفت و در و باز کرد...

یه چند لحظه ای داشتن حرف میزدن و هنوز مشخص نبود کی پشت دره!!

یکم که گذشت رضا با هول محکمی داخل حیاط پرت شد!!

وحشت زده داشتم نگاهش میکردم که در باز شد و عماد وارد حیاط شد و عربده کشید:

-آهو تو کدوم سوراخی قایم شدی؟!

با این همه دعا و نذر و نیاز ولی باز عماد بود که به قصد کشتنم اومده بود!!!

دستام شروع به لرزیدن کرد و قلبم از استرس زیاد درد گرفته بود!!!

پرده رو کشیدم و روی زمین نشستم و محکم گوشام و گرفتم تا صداشو نشنوم!!!

اما انقدر تن صداش بلند بود و هرچقد به گوشم فشار آوردم اما باز موفق نشدم!!

باز صدای فریادش به گوشم رسید:

-آهو میگم گمشو بیا بیرون وگرنه من میام تو!!

صدای خاله مریم بلند شد:

-چیه عماد خان؟!
چه خبرته؟!

عماد تن صداشو پایین تر آورد و گفت:

-سلام خاله
شرمنده قصد بدی ندارم، بگید آهو بیاد بریم!!
دیدگاه ها (۰)

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت58#رمانخاله با تشر بهش گفت:-آهو امشب اینج...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت59#رماناز جام بلند شدم و از لای پنجره یوا...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت56منو رویا وحشت زده به همدیگه نگاه کردیم ...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت55آهی کشیدم و گفتم:+چی بگم خاله جان سرنوش...

آن سوی آینه P 34به زنجیر ها نگاه کردم پاره شده بودن( ویو ا.ت...

/ℛℐ𝒩𝒢 ℳ𝒜𝒮𝒦/ᴾᵃʳᵗ ⁸..چشمام به شدت سیاهی میرفت ، ضربه شدیدی بود...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط