ازدواجاجباریتوسطپدربزرگ

#ازدواج_اجباری_توسط_پدربزرگ
#part31

خیابونا خلوت شده بود و هیچ کی تو خیابونا نبود

خیلی ترسیده بودم و داشتم گریه میکردم نمیدونستم باید چی کار کنم

ات: اخع مگه مرض دارم ازشون جدا شدم الان چه گوهی بخورم
داشتم با خودم حرف میزم که یه پسر که بهش میخورد27یا26 ساله باشه اومد کنارم نشست اشکام رو پاک کردم و ازش فاصله گرفتم

«مرد رو با * نشون میدم»

*:چی شده کوچولو چرا داری گریه میکنی

ات: شما کره ای بلدین

*: من خودم کره ایم بهم نمیخوره

ات: نه. والا «تعجب»

*: نگفتی چرا داری گریه میکنی و اینکه این وقت شب تنها اینجا چی کار میکنی

ات: امم مـ...من گم شدم و اینجارم بلد نیستم نمیدونم بتید چی کار کنم «بغض»

*: اینکه ناراحتی نداره میتونی امشب رو بیای خونه من تا فراد ببینیم چی میشه

ات: عععع چیزه نه ممنون من خودم میرم نیازی به زحمت شما نیست «از جاش بلند میشه و عقب میره»

*: نترس بابا کاریت ندارم «نیشخند»

داشتم عقب عقب میرفتم که خوردم به یه یکی دستشو گذاشت روی شونم

پسره: کجا با این عجله خانم کوچولو! «نیشخند»

ات: هـ....هیجا «لکنت»

از ترس ریده بودم تو خودم و میلرزیدم
که اون پسره از روی نیمکت بلند شد و اومد سمتم

*: امشب مهمون مای خانم خوشگله..........
دیدگاه ها (۳۰)

#ازدواج_اجباری_توسط_پدربزرگ#part32ات: چـ....چیپسره: کری یا خ...

#ازدواج_اجباری_توسط_پدربزرگ #part33که یهو افتاد زمین سریع رف...

#ازدواج_اجباری_توسط_پدربزرگ #part30داشتم با فیلکس حرف میزدم ...

#ازدواج_اجباری_توسط_پدربزرگ #part29 تهیونگ از اتاق رفت بیرون...

خیانت

عشق چیز خوبیه پارت ۱۱که یهو پدر لوسیفر اومد و تفنگ رو سمت من...

دوست پسر مافیایی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط