پارت
پارت ۴۲
پوزخند زد
+..گشنت هست...حالت تهوع داری... داری بالا میاری....
_.....
جواب نداد...
نچی گفت و دستاشو آب کشید....دو تا قرص و یه لیوان بزرگ آب و تو سینی گذاشت و برد سمت اتاق...
رو تختشون دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود!
+پاشو ببینم کوچولو!...
_...
نچی کرد و ساعدش رو از چشماش برداشت...
اومد از جاش بلند شه و سمتم هجوم بیاره که نفسش گرفت.....
+. خدایا..
از این overdrunk ها زیاد میارن اورژانس....
سمت مستر هجوم برد و چند بار عوق زد و دوباره محتویات معده شو بالا اورد...
صورتشو آب زد و اومد بیرون...
+بیا برو بخواب...
_من خوبم!..
+تهیونگ به اندازه کافی پدر وپسری..هم تو همنایون رو اعصابم رفتین...بگیر دراز بکش یه سرم وصل کنم بهت حرفم نزن انقدر....
آروم و با بیحالی رو تخت دراز کشید...
+.... نبودی؟..
_... نبودم...بابا بخدا نبودم...جدا در حد یه پیک با بچه های باند (مامور مخفین) خوردیم..
+یه پیک؟..
_دو..
+دو؟!..
_....بابا ولش کنننن..
یک ربع از وصل کردن سرم گذشت....
_...چرا نشستی اینجا؟
به بغلش اشاره کرد...
_بیا بگیر بخواب اینور چشمات خون افتاده...
+..ها؟..نه..متاسفم ولی امشب و پیش بچه ها میخوابم...نایون هی پا میشه بالا میاره...از اونور هم باید هی تبشو چک کنم!
_...لوس نکن بچه رو از این سن...
+....میگم مریضه!..
_...منم شاید اینجوری بشم...
+...تو ۳ سالته؟..
_... شوخی میکنم عزیزم..تو برو... مرسی ازت..
سوهی با لبخند خسته ای از کنارش پاشدم شد تا سمت در بره...
سرشو برگردوند..
+نمیترسی تنها!
تهیونگ که انگار توهین بزرگی بهش شده بود چشماش از تعجب گرد شد...
+.. اوکی شب بخیر...
....................................
&خانم صداتون میکنن!..
٪...گفتم که...بهشون بگو یه وقت دیگه بیان..
&...خانم خواهش میکنم...لطفا برین...من نمیتونم باهاشون همش یکی به دو کنم..
نفس عمیقی کشید...
٪...کجان؟..
&...جلوی در مطبتون منتظرن...
نوزاد دوروزه رو افقی بغل کرد و تند تند سمت مطبش رفت...
رفت و از دور دیدتش...
*....
٪سلام...
*... سلام...اوفف با این دست بچه بلند میکنی؟..
٪.....
یکم فکر کرد که چجوری در اتاقشو میتونه باز کنه....
٪...بگیر بچه رو ببینم...نندازیش..
پوزخند زد...
*...بدش به من...
٪وایسا...بوی ادکلنت بچه رو اذیت میکنه...کارتو از تو جیبم بردار درو باز کن...
کارت و برداشت و درو باز کرد و کلارا رو به داخل هدایت کرد...
اسکراب و دستکش هاشو در آورد و تو سطل انداخت...
٪..خب؟..
بچه رو خوابوندش رو تخت و مشغول معاینه ش شد...
اون بچه به خاطر زردی تو بیمارستان بستری شده بود و به زودی پدر و مادرش قرار بود بیان و ببرنش...
از اونجایی که این پارت واسه هیچکس بالا نمیومد گفتم دیگه متنی بزارم
پوزخند زد
+..گشنت هست...حالت تهوع داری... داری بالا میاری....
_.....
جواب نداد...
نچی گفت و دستاشو آب کشید....دو تا قرص و یه لیوان بزرگ آب و تو سینی گذاشت و برد سمت اتاق...
رو تختشون دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود!
+پاشو ببینم کوچولو!...
_...
نچی کرد و ساعدش رو از چشماش برداشت...
اومد از جاش بلند شه و سمتم هجوم بیاره که نفسش گرفت.....
+. خدایا..
از این overdrunk ها زیاد میارن اورژانس....
سمت مستر هجوم برد و چند بار عوق زد و دوباره محتویات معده شو بالا اورد...
صورتشو آب زد و اومد بیرون...
+بیا برو بخواب...
_من خوبم!..
+تهیونگ به اندازه کافی پدر وپسری..هم تو همنایون رو اعصابم رفتین...بگیر دراز بکش یه سرم وصل کنم بهت حرفم نزن انقدر....
آروم و با بیحالی رو تخت دراز کشید...
+.... نبودی؟..
_... نبودم...بابا بخدا نبودم...جدا در حد یه پیک با بچه های باند (مامور مخفین) خوردیم..
+یه پیک؟..
_دو..
+دو؟!..
_....بابا ولش کنننن..
یک ربع از وصل کردن سرم گذشت....
_...چرا نشستی اینجا؟
به بغلش اشاره کرد...
_بیا بگیر بخواب اینور چشمات خون افتاده...
+..ها؟..نه..متاسفم ولی امشب و پیش بچه ها میخوابم...نایون هی پا میشه بالا میاره...از اونور هم باید هی تبشو چک کنم!
_...لوس نکن بچه رو از این سن...
+....میگم مریضه!..
_...منم شاید اینجوری بشم...
+...تو ۳ سالته؟..
_... شوخی میکنم عزیزم..تو برو... مرسی ازت..
سوهی با لبخند خسته ای از کنارش پاشدم شد تا سمت در بره...
سرشو برگردوند..
+نمیترسی تنها!
تهیونگ که انگار توهین بزرگی بهش شده بود چشماش از تعجب گرد شد...
+.. اوکی شب بخیر...
....................................
&خانم صداتون میکنن!..
٪...گفتم که...بهشون بگو یه وقت دیگه بیان..
&...خانم خواهش میکنم...لطفا برین...من نمیتونم باهاشون همش یکی به دو کنم..
نفس عمیقی کشید...
٪...کجان؟..
&...جلوی در مطبتون منتظرن...
نوزاد دوروزه رو افقی بغل کرد و تند تند سمت مطبش رفت...
رفت و از دور دیدتش...
*....
٪سلام...
*... سلام...اوفف با این دست بچه بلند میکنی؟..
٪.....
یکم فکر کرد که چجوری در اتاقشو میتونه باز کنه....
٪...بگیر بچه رو ببینم...نندازیش..
پوزخند زد...
*...بدش به من...
٪وایسا...بوی ادکلنت بچه رو اذیت میکنه...کارتو از تو جیبم بردار درو باز کن...
کارت و برداشت و درو باز کرد و کلارا رو به داخل هدایت کرد...
اسکراب و دستکش هاشو در آورد و تو سطل انداخت...
٪..خب؟..
بچه رو خوابوندش رو تخت و مشغول معاینه ش شد...
اون بچه به خاطر زردی تو بیمارستان بستری شده بود و به زودی پدر و مادرش قرار بود بیان و ببرنش...
از اونجایی که این پارت واسه هیچکس بالا نمیومد گفتم دیگه متنی بزارم
- ۸.۰k
- ۰۴ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط