PART

֗  ֗   ִ  ۫   ˑ      ֗   ִ       ᳝ ࣪     ִ  ۫   ˑ  ֗   ִ  ۫   ˑ      ֗   ִ       ᳝ ࣪     ִ  ۫   ˑ
#PART_172🎀•


دلبر كوچولو
یجوری نگاهم کرد که خود به خود نیشم بسته شد، خاک تو سرم حالا فکر می‌کنه دیوونه‌ای چیزی هستم!

دستام رو توهم جمع کردم و هول شده گفتم:
_خب چیزه من برم به کارم برسم دیگه.

و سه سوته فلنگ و بستم ازش دور شدم.
درحالی که زیر لب به خودم بد و بیراه می‌گفتم به سمت عمارت رفتم.
خیر سرم اومدم عمو اکبر و ببینم بدتر اول کاری تر زدم تو آبروم.

ناگهان یاد نگاه‌های عجیب پسره افتادم، اصلا از طرز نگاه کردنش خوشم نیومد.
نگاهش یجوری بود که ناخودآگاه حس ششم آدم می‌گفت از این دوری کن.

با دیدن امیر جلوی در ورودی عمارت از فکر و خیال اومدم بیرون.
هرچی بیشتر بهش نزدیک می‌شدم بیشتر زوم میشد روم.
تو فاصله دو قدمی ازش ایستادم و گفتم:
_سلام امیر خان.

چون ارباب اصلی ارسلان بود معمولا کسی به امیر خیلی «ارباب» نمی‌گفت ولی باز هم اجازه نداریم بدون پس‌بند خان صداش کنیم.

نگاهش مثل همیشه بیخیال بود و هیچ حسی داخلش نبود، برعکس ارسلان!
که سرد سرد بود
دیدگاه ها (۲)

֗  ֗   ִ  ۫   ˑ      ֗   ִ       ᳝ ࣪     ִ  ۫   ˑ  ֗   ִ  ۫ ...

֗  ֗   ִ  ۫   ˑ      ֗   ִ       ᳝ ࣪     ִ  ۫   ˑ  ֗   ִ  ۫ ...

֗  ֗   ִ  ۫   ˑ      ֗   ִ       ᳝ ࣪     ִ  ۫   ˑ  ֗   ִ  ۫ ...

֗  ֗   ִ  ۫   ˑ      ֗   ִ       ᳝ ࣪     ִ  ۫   ˑ  ֗   ִ  ۫ ...

رمان بغلی من پارت ۱۰۱و۱۰۲و۱۰۳ارسلان: دیانا دیانا: بله جایی و...

رمان بغلی من پارت ۱۰۴و۱۰۵و۱۰۶ارسلان: خوشگل خانم ما ضربانش با...

رمان بغلی من پارت ۱۱۲و۱۱۳و۱۱۴دیانا: دستمو جلوی لبم گرفتم ارس...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط