یه روز مامانم اومد خونه گفت زود باش آماده شو

یه روز مامانم اومد خونه، گفت زود باش آماده شو ..
پرسیدم چرا؟
گفت سورپرایزه!
مبل‌ها و فرش و میز ناهارخوری و کلاً دکور خونه رو تو ده دقیقه عوض کرد و زنگ در رو زدن. هول شد از خوشحالی
گفت چشماتو ببند. چشمامو بستم. دستمو گرفت برد دم در....
در رو باز کرد. گفت حالا چشماتو باز کن. چشمامو باز کردم دیدم یه پیانو یاماها مشکی، همونی که ده سال قبلش هزار بار رفته بودم از پشت ویترین دیده بودمش دم در بود...
حالا نمی‌دونم همون بود یا نه. اما همونی بود که من ده سال قبل واسه داشتنش پرپر زده بودم...
هر شب خوابشو میدیدم
خیلی جا خورده بودم...گفت چی می‌گی؟ گفتم چی می‌گم؟ می‌گم حالا؟ الان؟ واقعاً حالا؟
بیشتر ادامه ندادم ...
پیانو رو آوردن گذاشتن اون جای خالی‌ایون...
الان آرزومو داشتم ..جلوم بود ..ولی نمیخاستمش دیگ ...

خاستم بگم فرقی نداره ..
تا کسی آرزوتو داره .. تا خاب هر شبشی .. تا التماست میکنه بمونی و کنارش باشی ...باش!!
بمون کنارش ...
وقتی خسته شه ...دل بکنه.. دیگ ارزوش نباشی
هر چی جلو چشمش باشی دیگ فایده نداره
و اونجاست مثل من میگ حالا؟ الان ؟؟
نه واقعا دیگ حالا؟؟

#جیرجیرک_کوچولو
دیدگاه ها (۰)

یه شبایی تو زندگی هست که...وقتی دفتر خاطرات زندگیت رو ورق می...

مخاطب چشمانت #جیرجیرک_کوچولو

پازل زندگی خیلیا جاهای خالی زیادی داره…مثل نبود عزیزان مثل ن...

خودت را بردار و برویک جای خلوتروی یک نیمکت چوبی،یا نه روی تن...

سناریو تک پارتی:قرار مخفی توی دشتD:من:شو سان میشه چشم هام رو...

You must love me... P8

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط