بازگشت دوباره
بازگشت دوباره
P:2
بعد از حرف من تئو وارد اتاق شد و رفت یک گوش اتاق نشست بلیز هم رفت کنارش.
شروع کردم با دراکو و پانسی صحبت کردن ولی هنگام صحبت کردن نگاه های تئو رو حس میکردم اما توجه آیی نکردم. یکم بعد با پانسی بلند شدیم و از بچه خع خدافظی کردیم و از اتاق زدیم بیرون و رفتیم سمت اتاق هامون
بعد از رفتن ما بلیز به تئو گفت
«پسر واقعا کارت اشتباه بود»
دراکو پشت بند بلیز گفت
«موافقم ، تو زیاده روی کردی»
تئو بدون جواب بهشون به یک ور نگاه کرد
دراکو هم خدافظی کرد و بلند شد که بره که از در لونا وارد شد دراکو هم بی توجه بهش رفت بیرون
لونا گفت
«چیشده اون از لیا و پانسی که با اعصبانیت رفتن اینم از دراکو که حتا سلام هم نداد»
بلیز سرش رو پایین انداخت و گفت
«تئو و لیا کات کردن، همش تقصیر توئه»
بلند شد رفت
لونا با عشوه خرکی نشست کنار تئو و دستش رو گذاشت روی بازوی تئو
«ناراحت نباش اون لیاقت تورو نداشت، تو لیاقتت خیلی بیشتر یک دختره پروئه اون فقط میخواست رابطه منو تو رو خراب کنه»
تئو با اعصبانیت دست لونا رو پس زد
«درست حرف بزن ، لونا»
و بلند شد و رفت سمت اتاقش
لیا ویو
روی زمین نشسته بودم و در رو قفل کرده بودم و گریه میکردم آنقدری که گریه کرده بودم نفسم بالا نیومد به زور بلند شدم و به سمت کشو رفتم ورق قرص های آرامش بخش رو در آوردم و خوردم و روی تخت دراز کشیدم و بعد چند دقیقه خوابم برد
تئو ویو
هرچقدر سعی میکردم خوابم نمیبرد همه خواب بودن جز من دیگه طاقت نیاوردم و کلید زاپاسی که از در اتاق لیا داشتم رو برداشتم و رفتم سمت اتاقش حتما تا الان خوابیده آروم با کلید در رو باز کردم وارد شدم و آروم در رو بستم و رفتم سمت تخت
«باز پتو روی خودش ننداخته»
و آروم پتو رو اومدم روش بندازم که متوجه اشک هایش شدم با شستم اشک هاشو پاک کردم و دسته ایی از موهاشو دادم عقب و بعد روی صندلی کنار تخت نشستم و بهش خیره شدم که یکم بعد متوجه شدم از دماغ داره خون میاد سریع رفتم سمتش و با بلندش کردم و با دستمال جلوی دماغش رو گرفتم
لیا هنوز داخل خواب و بیداری بود و قطعا هیچی نمیفهمید و یادش نمیموند که یهو لیا دستم رو پس زد و بغلم کرد منم مقابلن بغلش کردم و دستمال رو جوری گذاشتم که جلوی خون ریزی رو بگیره یکم بعد خونش بند اومد که دیدم تو بغلم خوابش برده خوابوندمش روی تخت و خودم هم کنارش خوابیدم و کشیدمش تو بغلم ناخودآگاه دستم رفت سمت موهاش و دور انگشتام پیچیدم و خوابم برد
صبح
لیا ویو
صبح که بیدار شدم دیدم تو بغل تئوم اولش خواستم داد و بیداد کنم که چشمم خورد به قیافش خیلی معصوم خوابیدن پس بیخیال شدم و آروم تر بغلش اومدم بیرون بلند شدم و یک سویشرت زرشکی با شلوار جین گشاد مشکی برداشتم و از اتاق زدم بیرون و به سمت حیاط رفتم
داخل حیاط بچه هارو دیدم رفتم سمتشون و خودم رو داخل بغل پانسی انداختم
آروم جوری که قفط پانسی بشنوه
«صبح که بیدار شدم تئو تو اتاقم بود»
پانسی آروم گفت
«چطور؟ در اتاقت باز بوده؟؟»
آروم گفتیم
«نه درو قفل کردن بودم...وایسا من بهش کلید زاپاس داده بودم»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اهم پارت جدید میدونم چرت شد ولی دیگه یهویی نوشتم
لایک:8
P:2
بعد از حرف من تئو وارد اتاق شد و رفت یک گوش اتاق نشست بلیز هم رفت کنارش.
شروع کردم با دراکو و پانسی صحبت کردن ولی هنگام صحبت کردن نگاه های تئو رو حس میکردم اما توجه آیی نکردم. یکم بعد با پانسی بلند شدیم و از بچه خع خدافظی کردیم و از اتاق زدیم بیرون و رفتیم سمت اتاق هامون
بعد از رفتن ما بلیز به تئو گفت
«پسر واقعا کارت اشتباه بود»
دراکو پشت بند بلیز گفت
«موافقم ، تو زیاده روی کردی»
تئو بدون جواب بهشون به یک ور نگاه کرد
دراکو هم خدافظی کرد و بلند شد که بره که از در لونا وارد شد دراکو هم بی توجه بهش رفت بیرون
لونا گفت
«چیشده اون از لیا و پانسی که با اعصبانیت رفتن اینم از دراکو که حتا سلام هم نداد»
بلیز سرش رو پایین انداخت و گفت
«تئو و لیا کات کردن، همش تقصیر توئه»
بلند شد رفت
لونا با عشوه خرکی نشست کنار تئو و دستش رو گذاشت روی بازوی تئو
«ناراحت نباش اون لیاقت تورو نداشت، تو لیاقتت خیلی بیشتر یک دختره پروئه اون فقط میخواست رابطه منو تو رو خراب کنه»
تئو با اعصبانیت دست لونا رو پس زد
«درست حرف بزن ، لونا»
و بلند شد و رفت سمت اتاقش
لیا ویو
روی زمین نشسته بودم و در رو قفل کرده بودم و گریه میکردم آنقدری که گریه کرده بودم نفسم بالا نیومد به زور بلند شدم و به سمت کشو رفتم ورق قرص های آرامش بخش رو در آوردم و خوردم و روی تخت دراز کشیدم و بعد چند دقیقه خوابم برد
تئو ویو
هرچقدر سعی میکردم خوابم نمیبرد همه خواب بودن جز من دیگه طاقت نیاوردم و کلید زاپاسی که از در اتاق لیا داشتم رو برداشتم و رفتم سمت اتاقش حتما تا الان خوابیده آروم با کلید در رو باز کردم وارد شدم و آروم در رو بستم و رفتم سمت تخت
«باز پتو روی خودش ننداخته»
و آروم پتو رو اومدم روش بندازم که متوجه اشک هایش شدم با شستم اشک هاشو پاک کردم و دسته ایی از موهاشو دادم عقب و بعد روی صندلی کنار تخت نشستم و بهش خیره شدم که یکم بعد متوجه شدم از دماغ داره خون میاد سریع رفتم سمتش و با بلندش کردم و با دستمال جلوی دماغش رو گرفتم
لیا هنوز داخل خواب و بیداری بود و قطعا هیچی نمیفهمید و یادش نمیموند که یهو لیا دستم رو پس زد و بغلم کرد منم مقابلن بغلش کردم و دستمال رو جوری گذاشتم که جلوی خون ریزی رو بگیره یکم بعد خونش بند اومد که دیدم تو بغلم خوابش برده خوابوندمش روی تخت و خودم هم کنارش خوابیدم و کشیدمش تو بغلم ناخودآگاه دستم رفت سمت موهاش و دور انگشتام پیچیدم و خوابم برد
صبح
لیا ویو
صبح که بیدار شدم دیدم تو بغل تئوم اولش خواستم داد و بیداد کنم که چشمم خورد به قیافش خیلی معصوم خوابیدن پس بیخیال شدم و آروم تر بغلش اومدم بیرون بلند شدم و یک سویشرت زرشکی با شلوار جین گشاد مشکی برداشتم و از اتاق زدم بیرون و به سمت حیاط رفتم
داخل حیاط بچه هارو دیدم رفتم سمتشون و خودم رو داخل بغل پانسی انداختم
آروم جوری که قفط پانسی بشنوه
«صبح که بیدار شدم تئو تو اتاقم بود»
پانسی آروم گفت
«چطور؟ در اتاقت باز بوده؟؟»
آروم گفتیم
«نه درو قفل کردن بودم...وایسا من بهش کلید زاپاس داده بودم»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اهم پارت جدید میدونم چرت شد ولی دیگه یهویی نوشتم
لایک:8
- ۹.۸k
- ۰۸ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط