محمد حسن مرتجا
استاد زندهیاد "محمدحسن مرتجا"، شاعر کرمانی، زادهی سال ۱۳۴۳ خورشیدی در سیرجان بود.
(۳)
[در تناسب گوشت]
در این دستشویی پارک
با آلات تناسلیت تناسب خود را از دست میدهی
خیابان در دم و بازدمت سنگین و گم میشود
و منگ سر به دیوار میکوبد
و از دستهایش مشتی ماهی وا میرود و میریزد
برویم!
(زنی سوار بر قایق بر آبهای دور، خیره بر طلوع ماه پارو میکشد)
برویم... پیادهرو در انتظار حکم جلب توست
میگذارد به اولین ایستگاه برسی
و در عطر اودکلن زنی امضا شوی
آنجا کریمخان زند با چند آژان و پلیس
آنی دستبندت میزنند
میبرندت دارالسلطنه... انباری
شب، شب، جیغ میکشی
و گوشت و خونی از تو با چوپ خیزران به بیابان میزند
- ای ول، ای ول
روز، روز
دستهایت دو مرغ عشقند
در قفس مردی کور
نشسته زیر پل – در ازدحام عابران و ماشینها-
که فال مردان و زنانی ساده و خسته را نوک میزند
- دیدی دلا...
اقا محمدخان یکریز رویا میبافد
فتح تهران را در چشمهایش صابون میزند
و استخوان حلقوم نازکش در گلوی تو گیر میکند
و بالا میآوری...
(۴)
[این هند]
تبم کوک دستهایم است
چرا نزنم با دستهایم که یک آسمان دریایند!
میزنم، میزنم، آتشی آنقدر
که هند بریزد از شانههام
بر شبی که ستارهگان روسپی آسمان این همه تنها!
چرا تب میزنم، هند میریزد
آنگونه که سطرهایی از بودا، سیک، مسلمان
با هم میزنند و میرقصند
و من از این همه رنگ در رنگ کور میشوم
اما چطوری بگویم
این هند غم دارد
بوف کور دارد
و آخ که چشمی پر از تفاوت
و پیراهنی پر از سیل دارد
و من که دست خودم نیست که هند میزنم
میگیردم هوایی که ورق میزند خونم را
و من درد میکشم با ابرهایی مسلول
که این همه سال در دستانم سکوت کردند
و ستارهگانی ایدزی که به سر انگشتانم میریزد
در شبی از شبهای تابستان
در میخانهی ستارهی ونوس
با تبم که کوک دستهایم است
میزنم آتشی آنقدر
که خدا بیاید پایین
و دست در دست درختان گریه کند.
(۵)
[آهوی بالدار]
آبی از سر تا پایم روی گرفت و
آهو شد و از پنچره به هوا ریخت
(آهوی بالدار که دیده است؟)
و هم نشستنش در آخر بر قالیچهی سیال سلیمان نبی
آهوی بالدار که دیده است
که میگردد و ستارهای دور را مییابد
تا از رنگ رخسارش چشمانش را سرمه کشد!
آهوی بالدار هو هو کنان در باد و باران و آفتاب و
و دارم بیدار میبینم
که تخت خواب تمام خانه را خورده
و بیهوده است کد دادن پیاپی دستهایم
حتی پا در میانی میز و یخچال و گاز...
تخت خواب رفته در لاک خودش
- دور و نزدیک
و بر گردش آتش گردانی از چشمهای متکثرش میچرخد
(جرقههای اینطور رنگین کمان کجا میبردمان؟)
دارم روی از روی میکشم
(راضی نمیشوم به هر روی)
و آبی که از میانه روی را دو نیم میکند
تا کجاها با بادها سرک میکشد
و این همه چشمهای از چهره افتاده و ریخته بر خانه و کوچه
- خواب نرفته، خوابشان را کی شاید به ابرها بزند
(......................................)
و این سطر دم نزد، نمیزند
سطرهایی از، یکی بود
سطرهایی از یکی نبود
و قصه به اول رسید
و ماهیان که از تشنگی مردند.
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی
(۳)
[در تناسب گوشت]
در این دستشویی پارک
با آلات تناسلیت تناسب خود را از دست میدهی
خیابان در دم و بازدمت سنگین و گم میشود
و منگ سر به دیوار میکوبد
و از دستهایش مشتی ماهی وا میرود و میریزد
برویم!
(زنی سوار بر قایق بر آبهای دور، خیره بر طلوع ماه پارو میکشد)
برویم... پیادهرو در انتظار حکم جلب توست
میگذارد به اولین ایستگاه برسی
و در عطر اودکلن زنی امضا شوی
آنجا کریمخان زند با چند آژان و پلیس
آنی دستبندت میزنند
میبرندت دارالسلطنه... انباری
شب، شب، جیغ میکشی
و گوشت و خونی از تو با چوپ خیزران به بیابان میزند
- ای ول، ای ول
روز، روز
دستهایت دو مرغ عشقند
در قفس مردی کور
نشسته زیر پل – در ازدحام عابران و ماشینها-
که فال مردان و زنانی ساده و خسته را نوک میزند
- دیدی دلا...
اقا محمدخان یکریز رویا میبافد
فتح تهران را در چشمهایش صابون میزند
و استخوان حلقوم نازکش در گلوی تو گیر میکند
و بالا میآوری...
(۴)
[این هند]
تبم کوک دستهایم است
چرا نزنم با دستهایم که یک آسمان دریایند!
میزنم، میزنم، آتشی آنقدر
که هند بریزد از شانههام
بر شبی که ستارهگان روسپی آسمان این همه تنها!
چرا تب میزنم، هند میریزد
آنگونه که سطرهایی از بودا، سیک، مسلمان
با هم میزنند و میرقصند
و من از این همه رنگ در رنگ کور میشوم
اما چطوری بگویم
این هند غم دارد
بوف کور دارد
و آخ که چشمی پر از تفاوت
و پیراهنی پر از سیل دارد
و من که دست خودم نیست که هند میزنم
میگیردم هوایی که ورق میزند خونم را
و من درد میکشم با ابرهایی مسلول
که این همه سال در دستانم سکوت کردند
و ستارهگانی ایدزی که به سر انگشتانم میریزد
در شبی از شبهای تابستان
در میخانهی ستارهی ونوس
با تبم که کوک دستهایم است
میزنم آتشی آنقدر
که خدا بیاید پایین
و دست در دست درختان گریه کند.
(۵)
[آهوی بالدار]
آبی از سر تا پایم روی گرفت و
آهو شد و از پنچره به هوا ریخت
(آهوی بالدار که دیده است؟)
و هم نشستنش در آخر بر قالیچهی سیال سلیمان نبی
آهوی بالدار که دیده است
که میگردد و ستارهای دور را مییابد
تا از رنگ رخسارش چشمانش را سرمه کشد!
آهوی بالدار هو هو کنان در باد و باران و آفتاب و
و دارم بیدار میبینم
که تخت خواب تمام خانه را خورده
و بیهوده است کد دادن پیاپی دستهایم
حتی پا در میانی میز و یخچال و گاز...
تخت خواب رفته در لاک خودش
- دور و نزدیک
و بر گردش آتش گردانی از چشمهای متکثرش میچرخد
(جرقههای اینطور رنگین کمان کجا میبردمان؟)
دارم روی از روی میکشم
(راضی نمیشوم به هر روی)
و آبی که از میانه روی را دو نیم میکند
تا کجاها با بادها سرک میکشد
و این همه چشمهای از چهره افتاده و ریخته بر خانه و کوچه
- خواب نرفته، خوابشان را کی شاید به ابرها بزند
(......................................)
و این سطر دم نزد، نمیزند
سطرهایی از، یکی بود
سطرهایی از یکی نبود
و قصه به اول رسید
و ماهیان که از تشنگی مردند.
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی
- ۱.۲k
- ۰۹ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط