~♡*پیوند خونین*♡~p9
رِی از ترس چشمانش را بست و دستانش را دور شکم چینوکو پیچید و سفت بغلش کرد با حالتی وحشت کرده و مظلوم
چینوکو شکه و بی حرکت ماند ، کمی گونه هایش گل انداخت : چ..چ...چ....چ....چیکار .....م....م....میکنی ......
رِی متوجه اشتباهش شد زود فاصله گرفت ، اندر ذهنش : این چه غلطی بود کردم؟! میکشتم 😭 شکنجم میکنه 😭 خونمو تا قطره آخر میخوره 😭
چینوکو خودش را جمع و جور کرد : خیلی ترسویی،پلنگا اینجا حکم گربه دارن...
رِی خیلی تعجب کرد و آب دهانش را قورت داد
چینوکو دستش را روی قلبش گذاشت و حرکت داد ،بعد از کمی مکث و فکر کردن: این کاری که الان کردی چی بود؟
رِی نمی دانست چه بگوید ، وحشت تمام وجودش را فرا گرفته بود و فکر می کرد که منظور حرف چینوکو چیست و باید چه بگوید
چینوکو با صدایی آرام ، بر خلاف همیشه : اسم این حرکتت چی بود ؟
رِی بعد از کمی کمث و با لکنت : ب...ب...ب...بَ...غَل....
چینوکو : بغل ؟ چه موقعی انجام میشه؟
(راوی:عزیزان دستمال آماده کنید ، میخوام مقدار تلخی گذشتشونو تو این چند پارت بگم)
رِی در حال آب شدن از خجالت : وقتی ... نیاز به ... همدردی و ... محبت داریم ... یا ... میخوایم ... به کسی ... آرامش بدیم ...
چینوکو : بازم انجامش بده
رِی در شک ماند ، بعد از مکثی زیاد آرام آرام و با خجالت فراوان بغلش کرد
چینوکو در آرامش غرق می شود ، گویا در آغوش یک الهه است
چشمانش را بست : تاحالا همچین چیزی رو تجربه نکرده بودم...خیلی خوبه...سفت تر انجامش بده
خیلی دل رِی به حال چینوکو میسوزد، سفت تر بغلش کرد و سعی کرد تا جای ممکن آرامش بخش در آغوشش بگیرد
در این بین در مورد گذشته اش کنجکاو شد ، آخر مگر میشد کسی از اول عمرش در آغوش کسی جا نکرده باشد ؟
اینجا بود که یه هدفی برای خودش تایین کرد ، در ذهن: باید سعی کنم تا قبل از مردنم حالشو خوب کنم
چینوکو تعجب کرد ، روی رِی خ*یمه زد ،دستانش را در دستان به نسبت کوچک و نرم رِی گره کرد و روی بالش فشار داد
صورتش را کاملا جدی جلوی صورت رِی برد : تو انسانی ؟ دارم به قدرت تشخیص خودم شک میکنم...
رِی از ترس چشمانش را بست و نفس نفس زد
چینوکو چانه ی او را گرفت : جوابمو بده
رِی : ب،ب،ب،ب،بله...
چینوکو : مگه میشه ... یه انسان ... اینجوری ...
طاقت نیاورد ، سرش را توی گردن رِی فرو برد و سفره دل خود را باز کرد: من اولین خاطراتم به اسارت گرفتن شدن توسط آدما بود ، هیچ خاطره ای از خانوادم ندارم...ترکم کردن ...
هر روز مجبور بودم کار کنم ، یک لحظه هم نمی تونستم استراحت کنم ، کل روز سرم داد میزدن و زیر دستو پاشون به مشت و لگد میگرفتنم ...
بهم چیزی برای خوردن نمی دادن ،وقتی میخوابیدن و به حال خودم رهام می کردن مثل جسد ها از خستگی و گرسنگی بیهوش می شدم ، هر از گاهی فقط برای اینکه زنده بمونم و ازم کار بکشن بهم غذا میدادن ، اون هم نمیشد اسمش رو غذا گذاشت...
بعد از اینکه کمی بزرگتر شدم تونستم به سختی فرار کنم ، مردم به چشم یه زباله نگاهم میکردن ، اونموقع وقتی دیگه دست و پام زنجیر نبود فهمیدم که چقدر قویم
پادشاه قبلی رو کشتم و با کشتن کل کادر سلطنتی خودم رو پادشاه کردم
و الان وقت انتقامم بود ...
سرش را از توی گردن رِی بیرون آورد :ولی تو ... تو زیادی عجیبی ... اصلا مثل بقیه ی آدما نیستی ،هیچکدوم از ویژگی هاشون رو نداری ...
نگاهش کرد ، با قطرات اشک جاری شده از روی گونه ی دخترک مواجه شد ، تعجب کرد : چرا گریه میکنی ؟
رِی با هق هق : اینهمه سختی....هق....حق هیچکس ...هق ... نیست ...
چینوکو : ولی تو نمیتونی درک کنی ...
در ادامه به توجیح رِی میپردازیم، خیلی طولانی شد
بخاطر حمایتا طولانی تر نوشتم
۳ پارته میخوان بخوابن قسمت نیست🤣
برای پارت بعد ۱۸ لایک
چینوکو شکه و بی حرکت ماند ، کمی گونه هایش گل انداخت : چ..چ...چ....چ....چیکار .....م....م....میکنی ......
رِی متوجه اشتباهش شد زود فاصله گرفت ، اندر ذهنش : این چه غلطی بود کردم؟! میکشتم 😭 شکنجم میکنه 😭 خونمو تا قطره آخر میخوره 😭
چینوکو خودش را جمع و جور کرد : خیلی ترسویی،پلنگا اینجا حکم گربه دارن...
رِی خیلی تعجب کرد و آب دهانش را قورت داد
چینوکو دستش را روی قلبش گذاشت و حرکت داد ،بعد از کمی مکث و فکر کردن: این کاری که الان کردی چی بود؟
رِی نمی دانست چه بگوید ، وحشت تمام وجودش را فرا گرفته بود و فکر می کرد که منظور حرف چینوکو چیست و باید چه بگوید
چینوکو با صدایی آرام ، بر خلاف همیشه : اسم این حرکتت چی بود ؟
رِی بعد از کمی کمث و با لکنت : ب...ب...ب...بَ...غَل....
چینوکو : بغل ؟ چه موقعی انجام میشه؟
(راوی:عزیزان دستمال آماده کنید ، میخوام مقدار تلخی گذشتشونو تو این چند پارت بگم)
رِی در حال آب شدن از خجالت : وقتی ... نیاز به ... همدردی و ... محبت داریم ... یا ... میخوایم ... به کسی ... آرامش بدیم ...
چینوکو : بازم انجامش بده
رِی در شک ماند ، بعد از مکثی زیاد آرام آرام و با خجالت فراوان بغلش کرد
چینوکو در آرامش غرق می شود ، گویا در آغوش یک الهه است
چشمانش را بست : تاحالا همچین چیزی رو تجربه نکرده بودم...خیلی خوبه...سفت تر انجامش بده
خیلی دل رِی به حال چینوکو میسوزد، سفت تر بغلش کرد و سعی کرد تا جای ممکن آرامش بخش در آغوشش بگیرد
در این بین در مورد گذشته اش کنجکاو شد ، آخر مگر میشد کسی از اول عمرش در آغوش کسی جا نکرده باشد ؟
اینجا بود که یه هدفی برای خودش تایین کرد ، در ذهن: باید سعی کنم تا قبل از مردنم حالشو خوب کنم
چینوکو تعجب کرد ، روی رِی خ*یمه زد ،دستانش را در دستان به نسبت کوچک و نرم رِی گره کرد و روی بالش فشار داد
صورتش را کاملا جدی جلوی صورت رِی برد : تو انسانی ؟ دارم به قدرت تشخیص خودم شک میکنم...
رِی از ترس چشمانش را بست و نفس نفس زد
چینوکو چانه ی او را گرفت : جوابمو بده
رِی : ب،ب،ب،ب،بله...
چینوکو : مگه میشه ... یه انسان ... اینجوری ...
طاقت نیاورد ، سرش را توی گردن رِی فرو برد و سفره دل خود را باز کرد: من اولین خاطراتم به اسارت گرفتن شدن توسط آدما بود ، هیچ خاطره ای از خانوادم ندارم...ترکم کردن ...
هر روز مجبور بودم کار کنم ، یک لحظه هم نمی تونستم استراحت کنم ، کل روز سرم داد میزدن و زیر دستو پاشون به مشت و لگد میگرفتنم ...
بهم چیزی برای خوردن نمی دادن ،وقتی میخوابیدن و به حال خودم رهام می کردن مثل جسد ها از خستگی و گرسنگی بیهوش می شدم ، هر از گاهی فقط برای اینکه زنده بمونم و ازم کار بکشن بهم غذا میدادن ، اون هم نمیشد اسمش رو غذا گذاشت...
بعد از اینکه کمی بزرگتر شدم تونستم به سختی فرار کنم ، مردم به چشم یه زباله نگاهم میکردن ، اونموقع وقتی دیگه دست و پام زنجیر نبود فهمیدم که چقدر قویم
پادشاه قبلی رو کشتم و با کشتن کل کادر سلطنتی خودم رو پادشاه کردم
و الان وقت انتقامم بود ...
سرش را از توی گردن رِی بیرون آورد :ولی تو ... تو زیادی عجیبی ... اصلا مثل بقیه ی آدما نیستی ،هیچکدوم از ویژگی هاشون رو نداری ...
نگاهش کرد ، با قطرات اشک جاری شده از روی گونه ی دخترک مواجه شد ، تعجب کرد : چرا گریه میکنی ؟
رِی با هق هق : اینهمه سختی....هق....حق هیچکس ...هق ... نیست ...
چینوکو : ولی تو نمیتونی درک کنی ...
در ادامه به توجیح رِی میپردازیم، خیلی طولانی شد
بخاطر حمایتا طولانی تر نوشتم
۳ پارته میخوان بخوابن قسمت نیست🤣
برای پارت بعد ۱۸ لایک
- ۷.۹k
- ۲۵ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط