برده
𝐒𝐥𝐚𝐯𝐞 /برده/
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑𝟖
(چند ساعت بعد)
{ویو ا.ت}
چشمامو باز کردم و به اطرافم نگاه کردم...شب شده بود....به ساعت نگاهی کردم که هشت رو نشون میداد...
از روی تختم بلند شدم...دیگه سرم درد نمیکرد و تب نداشتم...درو باز کردم و از اتاق بیرون رفتم...تهیونگ رو دیدم که داشت تو آشپزخونه غذا میخورد نگاهی به من کرد و گفت...
تهیونگ: حالت خوبه...دیگه تب نداری...
ا.ت : خوبم...
تهیونگ: بیا بشین و غذات رو بخور..
.سرم رو تکون دادم و به سمت میز حرکت کردم....بعد از تموم شدن غذا ...تهیونگ بهم گفت که برم و لباس بپوشم و باهم بریم پایین که جئون شرطش رو بگه...
رفتم جلوی آینه اتاقم و خیلی تعجب کردم قیافم ترکیده بود...زیر چشم سمت چپم و بینیام کبود و گوشه لبم و سرم زخمی شده بود...عوضی خیلی ضربه هاش محکمه... بعد از عوض کردن لباسم با تهیونگ از خونه بیرون آمدیم.....
وقتی به سالن رسیدیم کسی نبود...تعجب کردم و گفتم ...
ا.ت: تهیونگ امروز مسابقه نداریم
تهیونگ: نه...نداریم...
با صدای باز شدن در نگاهمون رو به اون سمت دادیم که جونگکوک و بادیگاردهاش رو دیدیم....
نزدیکمون شدن و جونگکوک با تهیونگ سلام و احوال پرسی کرد... تهیونگ زیاد با کسی اینطوری رفتار نمیکرد... یعنی اینا خیلی وقته که همو میشناسن؟....متوجه نگاه جونگکوک شدم...سرم رو بلند کردم...پوزخندی زد و گفت....
جونگکوک: میبینم که مسابقه رو باختی...
حرفی نزدم و فقط نگاهش کردم...خیلی با اون زمانی که بچه بود چه از نظر رفتار و چه از نظر قیافه تغییر کرده...
وقتی تهیونگ دید که حرفی نمیزنم خودش پیش قدم شد و گفت...
تهیونگ: عا بله... سر یه حواس پرتی کوچیک باخت و حالا قراره که شما شرط رو بگین..
لبخندی پیروزمندانه زد و گفت..
جونگکوک: درسته
یه نگاهی به سرتاپام کرد ...نگاه کردنش دیگه داشت زیادی طول میکشید...یهویی عصبی شدم و گفتم...
ا.ت: نمیخواید شرطتون رو بگید؟
جونگکوک: چرا الان میگم..مثل اینکه خیلی مشتاقی...
نفس عمیقی از سر عصبانیت کشیدم و فقط نگاهش کردم و هیچی نگفتم...
جونگکوک: من میخوام که برده عمارت من بشی...
فکر کنم که علاوه بر سر و صورتم گوشام هم آسیب دیده برای اینکه مطمئن بشم درست شنیدم گفتم...
ا.ت: چی؟
جونگکوک:شرط من اینه که برده ی من بشی..
از حرفی که زده بود بدنم یخ کرد و خون تو رگام خشک شد و لرز شدیدی گرفتم...اگه..اگه..منظورش از همون بردهی ج**ی باشه چی...نه..نه..مطمئنم منظورش این بوده که مثل یه خدمتکار ساده عمارتش رو تمیز کنم...اما وقتی پوزخند کثیف جئون و قیافه ترسیده و تعجب کردهی تهیونگ رو دیدم...حالا مطمئن شدم که منظورش از برده چیه....
پارت هدیه✨️🎁
حمایت فراموش نشه 💕
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑𝟖
(چند ساعت بعد)
{ویو ا.ت}
چشمامو باز کردم و به اطرافم نگاه کردم...شب شده بود....به ساعت نگاهی کردم که هشت رو نشون میداد...
از روی تختم بلند شدم...دیگه سرم درد نمیکرد و تب نداشتم...درو باز کردم و از اتاق بیرون رفتم...تهیونگ رو دیدم که داشت تو آشپزخونه غذا میخورد نگاهی به من کرد و گفت...
تهیونگ: حالت خوبه...دیگه تب نداری...
ا.ت : خوبم...
تهیونگ: بیا بشین و غذات رو بخور..
.سرم رو تکون دادم و به سمت میز حرکت کردم....بعد از تموم شدن غذا ...تهیونگ بهم گفت که برم و لباس بپوشم و باهم بریم پایین که جئون شرطش رو بگه...
رفتم جلوی آینه اتاقم و خیلی تعجب کردم قیافم ترکیده بود...زیر چشم سمت چپم و بینیام کبود و گوشه لبم و سرم زخمی شده بود...عوضی خیلی ضربه هاش محکمه... بعد از عوض کردن لباسم با تهیونگ از خونه بیرون آمدیم.....
وقتی به سالن رسیدیم کسی نبود...تعجب کردم و گفتم ...
ا.ت: تهیونگ امروز مسابقه نداریم
تهیونگ: نه...نداریم...
با صدای باز شدن در نگاهمون رو به اون سمت دادیم که جونگکوک و بادیگاردهاش رو دیدیم....
نزدیکمون شدن و جونگکوک با تهیونگ سلام و احوال پرسی کرد... تهیونگ زیاد با کسی اینطوری رفتار نمیکرد... یعنی اینا خیلی وقته که همو میشناسن؟....متوجه نگاه جونگکوک شدم...سرم رو بلند کردم...پوزخندی زد و گفت....
جونگکوک: میبینم که مسابقه رو باختی...
حرفی نزدم و فقط نگاهش کردم...خیلی با اون زمانی که بچه بود چه از نظر رفتار و چه از نظر قیافه تغییر کرده...
وقتی تهیونگ دید که حرفی نمیزنم خودش پیش قدم شد و گفت...
تهیونگ: عا بله... سر یه حواس پرتی کوچیک باخت و حالا قراره که شما شرط رو بگین..
لبخندی پیروزمندانه زد و گفت..
جونگکوک: درسته
یه نگاهی به سرتاپام کرد ...نگاه کردنش دیگه داشت زیادی طول میکشید...یهویی عصبی شدم و گفتم...
ا.ت: نمیخواید شرطتون رو بگید؟
جونگکوک: چرا الان میگم..مثل اینکه خیلی مشتاقی...
نفس عمیقی از سر عصبانیت کشیدم و فقط نگاهش کردم و هیچی نگفتم...
جونگکوک: من میخوام که برده عمارت من بشی...
فکر کنم که علاوه بر سر و صورتم گوشام هم آسیب دیده برای اینکه مطمئن بشم درست شنیدم گفتم...
ا.ت: چی؟
جونگکوک:شرط من اینه که برده ی من بشی..
از حرفی که زده بود بدنم یخ کرد و خون تو رگام خشک شد و لرز شدیدی گرفتم...اگه..اگه..منظورش از همون بردهی ج**ی باشه چی...نه..نه..مطمئنم منظورش این بوده که مثل یه خدمتکار ساده عمارتش رو تمیز کنم...اما وقتی پوزخند کثیف جئون و قیافه ترسیده و تعجب کردهی تهیونگ رو دیدم...حالا مطمئن شدم که منظورش از برده چیه....
پارت هدیه✨️🎁
حمایت فراموش نشه 💕
- ۴۱.۱k
- ۱۳ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط