ظهور ازدواج
ظهور ازدواج )
( فصل سوم ) پارت ۴۴۶
اون همه تشویش و استرس و حالا.. ضربه اي به در خورد و باز شد.
تند چرخیدم سمت در. جوزف.. تند و نگران گفت: الا.. همه چي مرتبه؟
لبخند زدم و گفتم اره..اره... چیزی نیست..
اونم لبخند زد و گفت:خوبه.. و تند به جیمین گفت: نمیای؟ منتظرن
جیمین : باشه.. الان میام..
با عذاب وجدان گفتم باز ببخشید اونجوري يهويي اومدم
داخل.. جیمین با لبخند سر تکون داد.
با ذوق مخفي گفتم:خدافظ..
جیمین : مراقب باش..
و با جوزفم خداحافظي کردم وزدم بیرون.
اخیششش.. چقدر احساس آرامش و رهايي داشتم..
خودش قضیه بابا رو میدونست. اما یه بارم به روم نیاورده
بود.. این دفعه هم تیر سلنا به سنگ خورده بود. جیمین باورش نکرده بود
این خيلي معني خوبي
داشت. این اعتماد خيلي طعم شيريني داشت..
اونقدر که تو پوست خودم نمیگنجیدم و نمیتونستم لبخندم رو جمع کنم..
اول رفتم سر خاک مامان و بابا و بعد با حس خوبي رفتم
خونه میخواستم قضيه طراحي رو جدی تر بگیرم و واسه همین باید بیشتر تمرین میکردم.. تمام روز رو حتي در حين اشپزي سعي ميکردم برگه و مداد دور و برم باشه تا دستم نرم تر بشه و براي قدرداني از اعتمادي که جیمز بهم کرده بود شام پاستا درست کردم.. اما ذوقم رو کور کرد و اسمس داد شب ديرتر ميام..کارهاي عقب افتاده دارم
نفسم رو شدید بیرون دادم. حدود ساعت ۹ شب بود که با کلی کیسه خرید تو دستاش اومد خونه..
اونقدر دستاش پر بود که حتی نمیتونست در رو ببنده رفتم جلو و در رو بستم و نرم خندیدم و گفتم:اوووه..چه خبره؟
با لبخند گفت دیگه هرچي نياز بود خریدم و خریدها رو روی اپن گذاشت..
قشنگ براي ماه و بلکم بیشتر خرید کرده بود..
دقيقا مثل شوهر هاي خوب..
با لبخند مشغول مرتب کردنشون شدم و گفتم:شام خوردي؟
جيمین : نه..تو خوردي؟
لبخند زدم و گفتم نه.. تا لباس عوض كني آماده اش میکنم..
خوبه که شام نخورده بود
عميق بو کشید و گفت: چند وقته حسابي به کار
افتاديا... چیه؟ خبریه؟ لبخند زدم.
رفت لباس عوض کرد و منم میز شام رو حاضر کردم.
یه ذره خورد و عمیق گفت: اووووم..خيلي خوبه.. و انگار غرق خاطراتش شد و گفت یادمه پاریس که بودم يه رستورانی کنار اپارتمانم بود که پاستاهاش حرف نداشت. این منو یاد اون انداخت
خاطره خوب یا بد؟ همونجور که میخورد اروم گفت: گمانم هر دوش.. گرفته گفتم پاریس برات پر از خاطراتیه که حداقل نیمیشون
ناراحت کننده است نه؟ اروم میخوردیم و حرف میزدیم..
نفس عميقي کشید و گفت شاید از به طرف ارامبخش
( فصل سوم ) پارت ۴۴۶
اون همه تشویش و استرس و حالا.. ضربه اي به در خورد و باز شد.
تند چرخیدم سمت در. جوزف.. تند و نگران گفت: الا.. همه چي مرتبه؟
لبخند زدم و گفتم اره..اره... چیزی نیست..
اونم لبخند زد و گفت:خوبه.. و تند به جیمین گفت: نمیای؟ منتظرن
جیمین : باشه.. الان میام..
با عذاب وجدان گفتم باز ببخشید اونجوري يهويي اومدم
داخل.. جیمین با لبخند سر تکون داد.
با ذوق مخفي گفتم:خدافظ..
جیمین : مراقب باش..
و با جوزفم خداحافظي کردم وزدم بیرون.
اخیششش.. چقدر احساس آرامش و رهايي داشتم..
خودش قضیه بابا رو میدونست. اما یه بارم به روم نیاورده
بود.. این دفعه هم تیر سلنا به سنگ خورده بود. جیمین باورش نکرده بود
این خيلي معني خوبي
داشت. این اعتماد خيلي طعم شيريني داشت..
اونقدر که تو پوست خودم نمیگنجیدم و نمیتونستم لبخندم رو جمع کنم..
اول رفتم سر خاک مامان و بابا و بعد با حس خوبي رفتم
خونه میخواستم قضيه طراحي رو جدی تر بگیرم و واسه همین باید بیشتر تمرین میکردم.. تمام روز رو حتي در حين اشپزي سعي ميکردم برگه و مداد دور و برم باشه تا دستم نرم تر بشه و براي قدرداني از اعتمادي که جیمز بهم کرده بود شام پاستا درست کردم.. اما ذوقم رو کور کرد و اسمس داد شب ديرتر ميام..کارهاي عقب افتاده دارم
نفسم رو شدید بیرون دادم. حدود ساعت ۹ شب بود که با کلی کیسه خرید تو دستاش اومد خونه..
اونقدر دستاش پر بود که حتی نمیتونست در رو ببنده رفتم جلو و در رو بستم و نرم خندیدم و گفتم:اوووه..چه خبره؟
با لبخند گفت دیگه هرچي نياز بود خریدم و خریدها رو روی اپن گذاشت..
قشنگ براي ماه و بلکم بیشتر خرید کرده بود..
دقيقا مثل شوهر هاي خوب..
با لبخند مشغول مرتب کردنشون شدم و گفتم:شام خوردي؟
جيمین : نه..تو خوردي؟
لبخند زدم و گفتم نه.. تا لباس عوض كني آماده اش میکنم..
خوبه که شام نخورده بود
عميق بو کشید و گفت: چند وقته حسابي به کار
افتاديا... چیه؟ خبریه؟ لبخند زدم.
رفت لباس عوض کرد و منم میز شام رو حاضر کردم.
یه ذره خورد و عمیق گفت: اووووم..خيلي خوبه.. و انگار غرق خاطراتش شد و گفت یادمه پاریس که بودم يه رستورانی کنار اپارتمانم بود که پاستاهاش حرف نداشت. این منو یاد اون انداخت
خاطره خوب یا بد؟ همونجور که میخورد اروم گفت: گمانم هر دوش.. گرفته گفتم پاریس برات پر از خاطراتیه که حداقل نیمیشون
ناراحت کننده است نه؟ اروم میخوردیم و حرف میزدیم..
نفس عميقي کشید و گفت شاید از به طرف ارامبخش
- ۵.۷k
- ۱۹ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط