سرگذشت واقعی اما متفاوت

سرگذشت واقعی اما متفاوت ☘ ️
من آتنام 26 سالمه اصالتا قزوینی اما ساکن تهرانم
هنو 18 سالم نشده بود و درگیر درس خوندن برای کنکور بودم من تک دختر یه خونواده تقریبا مرفه ای هستم زندگی خوب و خوشی داشتیم و دلم میخاست از کودکی دکتر بشم شبانه و روز تلاش میکردم و درس میخوندم و تقریبا یک ماهی ب کنکورم مانده بود که خونوادم قصد داشتن برای دیدن پدربزرگم به قزوین بروند و من اصرار داشتم ک نمیام میخام درس بخونم ی هفته ای گذشت ک بابام زنگ زد
_سلام آتنا خوبی بابایی
_سلام باباجونم
_درساتو خوب خوندی ما نبودیم
_اره همه چی داره عالی پیش میره شما کجاین
_ما داریم از قزوین برمیگردیم و ایشالا چند ساعت دیگ خونه ایم
_اخه جون هورا منتظرم دلم واستون خیلی تنگ شده
با مادرمم کمی صحبت کردم و قط کردم شوق داشتم ک میخان بیان چون من بی نهایت بهشون وابسته بودم
ساعت 8 شب و من همچنان منتظر بودم زنگ میزدم در دسترس نبودم وای خدای من ینی چی شده نکنه ماشین خراب شده نکنه دیرتر راه افتادن ک گوشی خونه زنگ زد به سمت تلفن دویدم حتما خودشونن حتما هنو حرکت نکردن #سرگذشت #داستان #رمان
دوستان دوس دارین واستون داستای طولانی بذارم مثلا 100 قسمت اینا یا نه همین داستای کوتاه بهتره نظر بدین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دیدگاه ها (۱۵)

سرگذشت واقعی اما متفاوتصدای عمه ام بود_خوبی آتنا_مرسی عمه از...

سرگذشت واقعی اما متفاوتنظرات کامنت شه❤ ️توی حیاط بودم ک عمه ...

میدونم دلم یه روزی واسه این شبایی که الان فک میکنم روزمرگیه ...

مینویسم برای دل خودم تا شاید آرام گیرد قسمت آخر ✨ شب عید بو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط