با خودت که تنها می شوی بفهمی نفهمی می فهمی که نفهمی

با خودت که تنها می شوی، بفهمی نفهمی، می فهمی که نفهمی...

داروغه ای را می مانی که دروغهای چند هزار ساله را در ازای رشوه در جیب می گذارد.

با تمام وجود تکیه بر آرزوهایی داری که به ارزانی ارزنی هم نمی ارزند.

مُدام در شگفتی که چرا عادت کرده ای به چون و چرا کردن و چُرت زدن و چِرت گفتن در این چراگاه عمومی؟

چیزی درونت انگاری که می خواهد رها شود ، همان که اگر گوش بسپاری اش،با صد لیوان آب ناقابل هم قرصهای هزار ویک رنگت، پایین که نمی روندهیچ، بلکه روی زبانت گیر کرده و مدام رنگ می دهند به آبی که پایین می خزد.

اما چگونه بر درونت اسم بگذاری؟ باید مشابهتی در جای دیگری بیابی که این یکی ندارد و بقیه هم...

پس تیرم به سنگ و سرم به تخته سنگ خورد و قرصهای قلوه سنگم، کف دهانم چسبیده اند و تا قصد برچسب زدن می کنم، چون ماهی از دستم لیز خورده و از دیدگانم می شوند.

پس آنچه درونم، می دانم که هست، اما نمی دانم که چیست، "..." است.

که یعنی خر شدم و با سه نقطه ناچیز ،سر و ته قضیه را به هم رساندم و کاری کردم کارستان، به سان گورکنی در گورستان که نه می شناسد و نه
می خواهد که بشناسد،مرده ای را که برایش خانه می سازد.

آری تفنگمان را به روی خود، نشانه رفته ایم که سربش ما را به سرابی رهنمون سازد که آبش نه تنها سیراب نمی کند که سیراب و شیردانمان را آتش تشنگی می زند.

و ذهنمان به چاله های حفر شده حفارانی ماند که گنجی را می یابند که هیچگاه دفن نشده، مانند چشمان چشمک زن چشم چرانی، که نگاهی را از دختری کور گدایی می کند.

خودت را که مجبور به نوشتن کنی، اجباره نوشته هایت
تو را می برد به ...
آخر سر، اگر شانس هم بیاوری، که نمی آوری، سر جای اولت ایستاده ای و زل زده ای به مشتی قرص که مشتاق بلعیده شدنند...
دیدگاه ها (۲۵)

بهت گفته بودم اینجا که پاریس نیست تا هر کس کار خودشو بدونه.....

زندگی نه منه نه توئه ، زندگی یعنی ما لذت خوردن چای با هم...

"دوستت دارم" روح دارد جان می دهد به صورت رنگ ولعاب می دهد". ...

طنین دلخوش کدام پرستوی مهاجریست که دل کندن از آشیان را در گو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط