امید را از نجاری آموختم

🗝 امید را از نجاری آموختم،
که مغازه اش سوخت،
ولی او با همان چوب های
سوخته مغازه ذغال فروشی باز کرد




─═हई╬🎀 💠 🎀 ╬ईह═─
دیدگاه ها (۴)

یک لحظه فکر کن فقط 😱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌─═हई╬🎀 💠 🎀 ╬ईह═...

من همین گوشه و کنارِ حوالی ات؛زیرِ گوشِ دوست نداشتن هایت؛سال...

یه زمانی میرفتی خواستگاری دخترا میگفتن نباید اهل دود باشی..ا...

خنده از لطفت حکایت می کندگریه از قهرت شکایت می کنداین دو پیغ...

پارت دوم فیک بازگشت اخر

پارت ۳ فیک مرز خون و عشق

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط