p
p84
همگی تو جنگ بودن که نور اسمان باعث شد همه متوقف بشن و نگاهشونو به اونجا بدن ناگهان مالچانیو که معلوم میشد اومد
مالچانیو ..بنظر اینجا خیلی داره خوش میگذره بدون من
خب بیایین منم به شماها ملحق بشم به افرادش دستور حمله داد
همگی تعجب کردن فرصت خوبی برای قلمرو آسمانی بود تا دوتا ارتش نابود کنه چونکه اونا به اندازه کافی خسته شده بودن و کشته داده بودن برای همین دو تا ارتش از جنگیدن باهم دست برداشتن و به خط شدن تا با قلمروی آسمانی بجنگن
نئوهو.. افراد به خط بشین
لئوو..افراد همگی به خط بشین
همگی به خط شدن و باهم دیگه وارد مبارزه شدن
دینگ یوشی خدمتکارارو آورد و از همشون پرسید که ژان کجاست خدمتکارا گفتن سرپرست اونو به نیانگما برده
دینگ یوشی و لیژان به طرف قلعه کوهستانی حرکت کردن با اسب خیلی اروم از در پشتی رفتن
تو راه بودن
امپراطور آسمانی به بزرگان قلمرو آسمانی دستور داد تا برای مهر موم کردن ییبو
برن اونا برای رفتن به سلیب اتش باید از نیانگما میرفتن همین که دروازه باز شد ژان برای اینکه کلید نداش مجبور بود وایسته تا دروازه باز بشه میدونست که بلاخره دروازه باز میکنند چونکه در حال جنگ با انسان ها و شياطين بودن
ژان خیلی سریع وارد پله های قلمرو آسمانی شد و بدون اینکه کسی متوجه بشه وارد شد
یوشوشین تو قصر بود که با چندتا سرباز آسمانی رو به رو شد مبارزه زیادی بلد نبود همینکه خواستن بکشنش یهویی همشون پرت شدن اون طرف فکرکرد که بخاطر قدرت خودش بوده اما.......
دیگه عصر بود داشت شب میشد اما هنوزم جنگ ادامه داشت مالچانیو بیشتر افراد شیاطین و انسان هارو کشته بود
مالچانیو شوکای دید فهمید این همونه کع دلربا دوستش داره برای همین میخواست اونو بکشه شوکای حواسش نبود مالچانیو همین که خواست با شمشیر بزنه یکی دیگه بهش حمله کرد نگاه کرد دید نئوهو هستش
نئوهو ..انگار فکر کردی تورو فراموش کردم
مالچانیو. نه آخرین باری که دیدمت خواستی منو بکشی مگه میشه تورو فراموش کنم
نئوهو.. تقصیر خودته که جزو قبیله آسمانی هستی اگه جزو اونا نبودی تورو شاید به عنوان سرباز میآوردم تو ارتش خودم
مالچانیو. این لطفتون برای خودت نگه دار چونکه من اگه بودم چه از قلمروی شیاطین بودی یا نبودی در جا میکشتمت مثل حالا
نئوهو.. خیلی خودتو دسته بالا گرفتی
مالچانیو.. نه تورو خیلی دست پایین
مالچانیو و نئوهو باهم مبارزه میکردن
مبارزه خیلی بدی بود
ژان به قصر آسمانی رسیده بود انگار یه حفاظ داشت اما ژان با موفقیت رد شد و دنبال زندان میگشت خیلی محافظ اونجا بود
ژان به بدبختی از اونجا رد میشه میره اینور اونور دنبال زندان بگرده به جاش به یک اتاق رفت انگار اتاق لباس های خدمتکارا بود
ژان یکی از لباس هارو برداشت و اونو پوشید لباس جوری بود که نقاب داشت و صورتش معلوم نمیشد
ژان.. حالا راحت تر میتونم بگردم
لیژان و دینگ یوشی به قلعه کوهستانی رسیدن و به دیدن سرپرست رفتن
لیژان ..ژان اینجاست چرا اوردینش به اینجا
دینگ یوشی.. اروم باش
لیژان.. چجوری اروم باشم اون ژانو دزدیده
سرپرست.. اروم باش من اونو نجات دادم سم تمام بدنشو گرفته بود و باید از یک دوست کمک میگرفتم
لیژان.. ژان به هوش اومده
سرپرست.. درسته
لیژان.. کجاست
سرپرست.. قلمروی آسمانی
لیژان.. چی
دینگ یوشی..چی
سرپرست.. اون کار مهمی داشت باید میرفت
دینگ یوشی.. باید بریم دنبالش نباید تو خطر بیفته
سرپرست ..تقدیر اون همینه باید بره تا سرنوشت کامل کنه در ضمن دروازه بسته شده حتی اگه بخوایین هم نمیتونید کاری کنید
لیژان.. پس میگی فقط باید منتظر بمونیم
سرپرست.. درسته صبر بهترین خصلته
ییبو از بالا داشت ب همه نگا میکرد ک مثل وحشیا دارن همدیگرو میکشن
ییبو..اینا حالا باید متعد بشن مسخرست
بهتر ب این مبارز خاتمه بدم
ییبو..همونجا نشست رو سقف قصر و شروع کرد ب جادویی ک همرو کنترل کنه جادوش یکم طول میکشید
نئوهو متوجه نیروعه ییبو شد برای همین بیخیال مالچانیو شد و رفت ب سمت دیگه ای
مالچانیو..چیشد ترسیدی
حتما چیزی حس کرد ک ب این سرعت رفت
وقت ضربه اصلیه
مالچانیو تمام قدرتشو جم کرد و با جادویی ک میکرد همه ارتشش داشتن قوی تر میشدن همچی تبق دل مالچانیو بود ک یهو یکی اومد
همگی تو جنگ بودن که نور اسمان باعث شد همه متوقف بشن و نگاهشونو به اونجا بدن ناگهان مالچانیو که معلوم میشد اومد
مالچانیو ..بنظر اینجا خیلی داره خوش میگذره بدون من
خب بیایین منم به شماها ملحق بشم به افرادش دستور حمله داد
همگی تعجب کردن فرصت خوبی برای قلمرو آسمانی بود تا دوتا ارتش نابود کنه چونکه اونا به اندازه کافی خسته شده بودن و کشته داده بودن برای همین دو تا ارتش از جنگیدن باهم دست برداشتن و به خط شدن تا با قلمروی آسمانی بجنگن
نئوهو.. افراد به خط بشین
لئوو..افراد همگی به خط بشین
همگی به خط شدن و باهم دیگه وارد مبارزه شدن
دینگ یوشی خدمتکارارو آورد و از همشون پرسید که ژان کجاست خدمتکارا گفتن سرپرست اونو به نیانگما برده
دینگ یوشی و لیژان به طرف قلعه کوهستانی حرکت کردن با اسب خیلی اروم از در پشتی رفتن
تو راه بودن
امپراطور آسمانی به بزرگان قلمرو آسمانی دستور داد تا برای مهر موم کردن ییبو
برن اونا برای رفتن به سلیب اتش باید از نیانگما میرفتن همین که دروازه باز شد ژان برای اینکه کلید نداش مجبور بود وایسته تا دروازه باز بشه میدونست که بلاخره دروازه باز میکنند چونکه در حال جنگ با انسان ها و شياطين بودن
ژان خیلی سریع وارد پله های قلمرو آسمانی شد و بدون اینکه کسی متوجه بشه وارد شد
یوشوشین تو قصر بود که با چندتا سرباز آسمانی رو به رو شد مبارزه زیادی بلد نبود همینکه خواستن بکشنش یهویی همشون پرت شدن اون طرف فکرکرد که بخاطر قدرت خودش بوده اما.......
دیگه عصر بود داشت شب میشد اما هنوزم جنگ ادامه داشت مالچانیو بیشتر افراد شیاطین و انسان هارو کشته بود
مالچانیو شوکای دید فهمید این همونه کع دلربا دوستش داره برای همین میخواست اونو بکشه شوکای حواسش نبود مالچانیو همین که خواست با شمشیر بزنه یکی دیگه بهش حمله کرد نگاه کرد دید نئوهو هستش
نئوهو ..انگار فکر کردی تورو فراموش کردم
مالچانیو. نه آخرین باری که دیدمت خواستی منو بکشی مگه میشه تورو فراموش کنم
نئوهو.. تقصیر خودته که جزو قبیله آسمانی هستی اگه جزو اونا نبودی تورو شاید به عنوان سرباز میآوردم تو ارتش خودم
مالچانیو. این لطفتون برای خودت نگه دار چونکه من اگه بودم چه از قلمروی شیاطین بودی یا نبودی در جا میکشتمت مثل حالا
نئوهو.. خیلی خودتو دسته بالا گرفتی
مالچانیو.. نه تورو خیلی دست پایین
مالچانیو و نئوهو باهم مبارزه میکردن
مبارزه خیلی بدی بود
ژان به قصر آسمانی رسیده بود انگار یه حفاظ داشت اما ژان با موفقیت رد شد و دنبال زندان میگشت خیلی محافظ اونجا بود
ژان به بدبختی از اونجا رد میشه میره اینور اونور دنبال زندان بگرده به جاش به یک اتاق رفت انگار اتاق لباس های خدمتکارا بود
ژان یکی از لباس هارو برداشت و اونو پوشید لباس جوری بود که نقاب داشت و صورتش معلوم نمیشد
ژان.. حالا راحت تر میتونم بگردم
لیژان و دینگ یوشی به قلعه کوهستانی رسیدن و به دیدن سرپرست رفتن
لیژان ..ژان اینجاست چرا اوردینش به اینجا
دینگ یوشی.. اروم باش
لیژان.. چجوری اروم باشم اون ژانو دزدیده
سرپرست.. اروم باش من اونو نجات دادم سم تمام بدنشو گرفته بود و باید از یک دوست کمک میگرفتم
لیژان.. ژان به هوش اومده
سرپرست.. درسته
لیژان.. کجاست
سرپرست.. قلمروی آسمانی
لیژان.. چی
دینگ یوشی..چی
سرپرست.. اون کار مهمی داشت باید میرفت
دینگ یوشی.. باید بریم دنبالش نباید تو خطر بیفته
سرپرست ..تقدیر اون همینه باید بره تا سرنوشت کامل کنه در ضمن دروازه بسته شده حتی اگه بخوایین هم نمیتونید کاری کنید
لیژان.. پس میگی فقط باید منتظر بمونیم
سرپرست.. درسته صبر بهترین خصلته
ییبو از بالا داشت ب همه نگا میکرد ک مثل وحشیا دارن همدیگرو میکشن
ییبو..اینا حالا باید متعد بشن مسخرست
بهتر ب این مبارز خاتمه بدم
ییبو..همونجا نشست رو سقف قصر و شروع کرد ب جادویی ک همرو کنترل کنه جادوش یکم طول میکشید
نئوهو متوجه نیروعه ییبو شد برای همین بیخیال مالچانیو شد و رفت ب سمت دیگه ای
مالچانیو..چیشد ترسیدی
حتما چیزی حس کرد ک ب این سرعت رفت
وقت ضربه اصلیه
مالچانیو تمام قدرتشو جم کرد و با جادویی ک میکرد همه ارتشش داشتن قوی تر میشدن همچی تبق دل مالچانیو بود ک یهو یکی اومد
- ۵.۷k
- ۱۶ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط