تو تنها همسر منی حتی زیر تهدید گلوله

"تو تنها همسر منی، حتی زیر تهدید گلوله..."

🔻[صحنه: سالن اصلی عمارت – عصر]

سالن پر از مردان قدرتمند بود.

روسای مافیا، با کت‌های گران‌قیمت، کراوات‌های مشکی، و نگاه‌هایی که بوی خطر می‌داد.

در ردیف جلو، پدر گویی نشسته بود — مردی با کت ابریشمی آبی تیره و خط‌های خشم توی چهره‌اش حک شده.

کنارش، گویی ایستاده بود؛ لباس تیره، رژ قرمز، چشمایی پر از غرور و نفرت.

در سکوت سنگین سالن، ناگهان صدای قدم‌ها پیچید.

در باز شد…

و کیم تهیونگ، با لباس رسمی مشکی، وارد شد.
اما تنها نبود.

در کنار او، ات آرام قدم برمی‌داشت — لباس سفید ساده، موهایی بسته، چشم‌هایی که از استرس برق می‌زد… اما دستش توی دست تهیونگ بود.

زمزمه‌هایی تو سالن پیچید…

☆ یکی از روسای مافیا (پچ‌پچ):
"اون دختره‌ست… همسر اول؟"

☆ دیگری:
"بچه‌ست… این قراره جای گویی باشه؟"

تهیونگ ایستاد. نگاهی به همه انداخت. دست ات رو محکم‌تر گرفت.

_ تهیونگ (با صدای آروم اما محکم):
"قبل از اینکه بحثی شروع بشه، یه چیز رو روشن کنم."

چشماش مستقیم توی چشم‌های پدر گویی.

_ تهیونگ:
"من فقط یک زن دارم که برای من مهمه… اونم کسیه که کنارش وایسادم."

ات، ناباورانه بهش نگاه کرد.

تهیونگ ادامه داد:

_ تهیونگ:
"گویی، برای من هرگز همسر نبود. فقط یه قرارداد بود.
و این قرارداد… از امروز باطل شده."

☆ پدر گویی (عصبی بلند شد):
"کیم تهیونگ… تو نمی‌تونی این‌جوری با دختر من رفتار کنی!
تو با خانواده‌ی ما عهد بستی!"

تهیونگ بی‌احساس گفت:

_ تهیونگ:
"عهد فقط تا وقتی ارزش داره که احترامی پشتش باشه.
و من دیگه احترامی برای این اتحاد حس نمی‌کنم."

☆ گویی (با بغض):
"تو منو جلوی همه خوار کردی!"

تهیونگ بهش حتی نگاه هم نکرد.

در همون لحظه…

پدر گویی با عصبانیت اسلحه کمری‌اش رو از داخل کت درآورد و مستقیم به سمت ات نشونه رفت.

همه شوکه شدن. خدمتکارها جیغ زدن. بادیگاردها اسلحه کشیدن.

☆ پدر گویی (فریاد):
"پس اون دخترت چی؟! این بچه‌ای که باعث فروپاشی این اتحاد شده؟!
اگه حذف شه، چی؟!"

صدای شلیک گلوله.

[همه ساکت شدن.]

گلوله فقط چند سانتی‌متر بالای سر ات به دیوار خورد.
ات از ترس، چشم‌هاش باز موند… بدنش لرزید…
و بعد، بی‌صدا، بیهوش روی زمین افتاد.

تهیونگ توی جا خشکش زد.
ولی فقط یک ثانیه.

بعد دوید سمت ات، روی زمین نشست، سر ات رو بغل گرفت.

_ تهیونگ (با صدای خفه، به بادیگاردها):
"دکتر… سریع! ات رو از اینجا ببرین!"

سپس بلند شد… صورتش خون نبود، ولی چشم‌هاش؟
آتیش می‌سوخت توش.

کامنت چک بشه!!
دیدگاه ها (۱۶)

"گلوله‌ای که از عشق قوی‌تر نبود…"🔻[صحنه: اتاق مخصوص – شب]نور...

📜 پارت جدید – "مستی، دلتنگی… و لمس آرامش"🔻[صحنه: اتاق تهیونگ...

"بزن… ولی فردا، باید بشنوی"🔻[صحنه: سالن پذیرایی – دقایقی بعد...

"تقصیر توئه، نه من!"🔻[صحنه: سالن صبحانه – صبح زود]نور ملایم ...

تک پارتی درخواستی

گل وحشی منپارت ۴ تهیونگ: خوبه....و درضم اینکه اینجا نباید دا...

A girl from tomorrow(part12)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط