رمان سوکوکو _ پارت 5

هوای تو🕯💫✨>>>
#پارت5🍋‍🟩🌱
~•~•~•5•~•~•~
بعد از آن به طرز باور نکردنی ای دازای از مقابل چشمانش ناپدید شد و با قدم های آرام از کنارش رد شد و زیر لب با حالت غم باری زمزمه کرد:«
+: بابت همه چیز متاسفم چویا...
چویا که هیچ از حرف هایش سر در نمی آورد داد زد:«
_: هی واستا... !!!
دازای چته؟؟؟ چی شده؟؟؟ بهم بگو !!!
و برای آخرین اسمش را بلند صدا کرد:«
_: دازایــــ !!!
___
آن شب شد آخرین باری که دازای به عنوان مدیر اجرایی مافیای بندر با چویا سخن گفت... فردای آنروز  دیگر هیچکس او را ندید؛ حتی بعد از دو ماه گشتنِ شبانه روزی...

["پایان فلش بک "]

["ویو چویا °08:10°پارک"]

اهه این بازم دیر کرد...تا جایی که یادم میاد همیشه اینجوری بود. ـهمینطور که به نرده های دریاچه تکیه داده بودم و پشتم به فضای پارک و آدمای زیاد که با خانوادشون اومده بودن و اکیپای دختر و پسر که ورزش صبحگاهی میکردن بود تو ذهنم گفتم«چی میشد دازای هیچوقت از مافیا نمیرفت؟»
با این فکری که از سرم گذشت یاد خاطرات چهار سال پیش افتادم... وقتی نزدیک بود با دازای ر//ل بزنم اون همه چیو تو همین پارک بهم زد...
ولی چرا؟؟؟ دوستش مرده بود درست، ناراحت بود درست،  ولی پس من چی؟؟؟ انقدر واسش مهم نبودم که بی توجه به من گذاشت رفت؟ مگه بهم اعتراف نکرده بود؟... افکارم داشت دیوونم میکرد که یکی دستاشو رو چشمام گذاشت و دیدمو به دریاچه زیبای روبروم بست... البته که اون دازای بود... من تو زندگیم کلا یه دلقک میشناختم که باهام از این شوخیا کنه و اونم دازای بود !!!
_:اَه...دازای دستاتو برداررر
اونم همونجور که دستاشو برداشت بازوهامو گرفت و منو سمت خودش برگردوند و گفت:«
+:دلم واست تنگ شده بود مو قرمزی !!!
مچ دستشو گرفتم و از خودم جدا کردم و گفتم:«
_:من نه !!!
و همونجور که مچ دستاشو گرفت بودم و تا نهایت زورم فشارشون میدادم ریز خندیدم و ادامه دادم:«
_:اگه هم تنگ شده بود  با این همه بدبختی تو این دو هفته پاک فراموش کردم...
+:آی... آی... آی چویا ول کــــن!!!
زدم زیر خنده و گفتم:«
_:تا تو باشی به من دست نزنی ! 
دستشو ول کردم که گفت:«
+:یعنی میخوای بگی سر کار نیستم؟؟؟
موری سان به فنا رفته و یهو در کمال اسکل بودنش اعلام کرده منکه یه خیانت کارم بشم جانشینش؟؟؟هه چه حرفا مو قرمزی !!!
لبخندم محو شد و با صدایی که کاملا محکم و مطمئن بود گفتم:
_:دازایـــ حق نداری به موری سان توهین کنیـــ !!!
جمله بعدیم صدامو بلند تر کردم و داد زدم:«
بیا بریم بتم||رگ|یم رو نمیکت تا توضیح بدم!!!
و بی توجه به جوابش که اصلا نگرفتم چی گفت دستشو گرفتم و به سمت اولین نیمکت کشون کشون بردمش...

["ویو دازای°رو نیمکت"]

چویا همه چیزو مو به مو توضیح داد و گفت:«
رفته ماموریت و وقتی برگشته زیر دستاش گفتن موری سان یه هفتس مفقود شده و نامه ای که حالا دست من بود روی میزش بوده...چویا طبق رسوم مافیا ده روز صبر کرده و بعد از گشتن کل کشور وقتی مطمعنا شدن خبری از موری سان نیست چویا نامه رو خونده و پ|شماش حسابی ریخته... یه هفته وقت خریده ببینم چه گِلی تو سرش بریزه، بعد از دو شبانه روزم به من پیام داده و الانم که تو پارکیم...
_:خب چیکار کنم؟
+:از الان به بعد باید بگی چیکار کنیم...

["ویو دازای و چویا °رو نیمکت°از زبان سوم شخص "]

همینکه دازای این را گفت برق خاصی در چشمانِ اقیانوسیه پسرک مو قرمزی درخشید...از ته دلش از این قضیه خوشحال بود...خوشحال بود که میتوانست بار دیگر همکار دازای باشد، اینکه هر روز او را ببیند،با هم کل کل کنند، بخندند...تمام اینها برایش مثل رویایی دست نیافتنی بود، ولی حالا قرار بود به واقعیت تبدیل شود؛ سعی کرد کمی از خوشحالی اش را پنهان کند.پس لبخندش که تا بناگوش باز شده بود را جمع کرد و گفت:«
_:یعنی قبول میکنی؟
+:گوش کن پرنسس اگر هم بخوام ردش کنم این تویی که تو دردسر میوفتی و بعد رئیس شدنت زیردستات میگن موری سان  تو رو به عنوان رئیس قبول نداشته و خلاصه درگیری ایجاد میشه...این بهترین حالت ممکنه حالا بزار بدترینشو بگم... بین زیر دستات چند گانگی ایجاد میشه و شورش میکنن و تورو از ریاست برکنار میکنن و رئیسی که خودشون بخوان رو جات میزارن...
پسرک مو قرمزی از تمام حرفای دازای فقط جمله اولش را شنید...
«گوش کن پرنسس.»
♡•♡•♡•♡•♡
[شرط پارت بعد : 30 لایک🍭💓]
دیدگاه ها (۱۹)

رمان سوکوکو _ پارت 6

رمان سوکوکو _ پارت 7

رمان سوکوکو _ پارت 4

رمان سوکوکو_پارت 3

هنتای :: سوکوکو

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط