بهرام
بهرام:
حسین جان…
بسه دیگه.
زندگی الان خیلی سخت شده.
کربلا هر چی بود،
اینهمه فشار روزمره نداشت.
اونجا مرگ روبهرو بود،
اما تکلیف روشن بود.
مردم میدانستند چرا میجنگند،
اما اینجا…
هر روز ذرهذره از ما گرفته میشود،
بدن و روح و دل،
و هیچ چشماندازی روشن نیست.
هر صبح که بیدار میشویم،
با ترس و اضطراب شروع میکنیم،
هر شب که میخوابیم،
با درد و خستگی به پایان میرسد.
و بین این دو،
هیچ لحظهٔ آرامی نیست،
هیچ نفس راحتی نیست،
فقط تلاش برای زنده ماندن.
حسین جان…
ما دیگر جنگجو نیستیم،
ما دیگر قهرمان نیستیم،
ما فقط آدمهایی هستیم
که خسته و له شدهایم
از این همه زندگی،
از این همه بیعدالتی،
از این همه فشار که هیچ کسی نمیفهمد.
بسه…
فقط بسه.
کمی کنارمان باش،
یک لحظه از دور دستمان را بگیر،
و اجازه بده بدانیم
که خستگیمان دیده شده،
که درد و آهمان،
حتی اگر دیده نشود،
به تو رسیده است.
حسین جان…
بسه دیگه.
زندگی الان خیلی سخت شده.
کربلا هر چی بود،
اینهمه فشار روزمره نداشت.
اونجا مرگ روبهرو بود،
اما تکلیف روشن بود.
مردم میدانستند چرا میجنگند،
اما اینجا…
هر روز ذرهذره از ما گرفته میشود،
بدن و روح و دل،
و هیچ چشماندازی روشن نیست.
هر صبح که بیدار میشویم،
با ترس و اضطراب شروع میکنیم،
هر شب که میخوابیم،
با درد و خستگی به پایان میرسد.
و بین این دو،
هیچ لحظهٔ آرامی نیست،
هیچ نفس راحتی نیست،
فقط تلاش برای زنده ماندن.
حسین جان…
ما دیگر جنگجو نیستیم،
ما دیگر قهرمان نیستیم،
ما فقط آدمهایی هستیم
که خسته و له شدهایم
از این همه زندگی،
از این همه بیعدالتی،
از این همه فشار که هیچ کسی نمیفهمد.
بسه…
فقط بسه.
کمی کنارمان باش،
یک لحظه از دور دستمان را بگیر،
و اجازه بده بدانیم
که خستگیمان دیده شده،
که درد و آهمان،
حتی اگر دیده نشود،
به تو رسیده است.
- ۵۳۲
- ۲۶ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط