داستان کوتاه

داستان کوتاه

گویند دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت
پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت.
در راه با پروردگار سخن می گفت: ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.
در همین حال ناگهان گره لباسش باز شد و گندمها به زمین ریخت.
او با ناراحتی گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
نشست تا گندمها را از زمین جمع کند، تا کمی خاک را یواش کنار زد تا گندم ها را جمع کند درکمال ناباوری ظرفی از طلا از خاک سر بیرون آورد.

ندا آمد که :
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه

"مولانا"
دیدگاه ها (۲)

این متن قشنگ کمی آرامش میده ================آیا هنوز هم نیام...

مولامسستی آنست که در گوشه ی ایوان نجفشیعه با ذکر علی عاشق وف...

.

با نام "دل آرای علی" خُرسَندَمبر حُبّ و ولایت ؛ امیر ؛  پابَ...

( گناهکار ) ۷۱ part قلبش همانند آبی بر روی زمین ریخت جیمین ...

زیــرِ نــورِ مـــآه تکپآرتی V با حس بدی از خواب پرید ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط