P
P9
ا.ت بعد از کلاس با دوستش در حال قدم زدن تو راهرو بود : ا.ت میای بریم کلاب ؟
- کی ؟
# الان.
ا.ت که چشماش چهار تا شده بود گفت : الان؟
# اوهوم.
- یعنی کلاس و بپیچونیم ؟
# آره.
ا.ت لبخندی شیطانی زد و گفت: بزن بریم.
و با خنده از دانشگاه خارج شدند.
یونگی مثل همیشه جای ا.ت رو نگه داشته بود و منتظر بود ولی با اینکه از شروع کلاس حدودا بیست دقیقه گذشته بود اصلا خبری از ا.ت نبود. با بیقراری و بی تابی اطراف رو نگاه میکرد و دنبال اون میگشت. بلاخره کلاس تموم شد ولی انگار که اون یه ساعت براش مثل یک ساعت شکنجه شدن بود.
بعد از دانشگاه به همراه دوستاش به کلاب رفتن. یونگی با اینکه آروم و قرار نداشت ولی به اصرار دوستاش اومد. وقتی لیوان ویسکیش و برداشت که بخوره چشمش به دختری خورد که در حال رقصیدن توی کلاب بود و از همه بدتر کنار یه مرد حدودا ۴۰ ساله میرقصید. متوجه شد ا.ت تا الان کجا بود. ا.ت داشت با اون مرد وسط کلاب میرقصید !
از شدت عصبانیتی که خودشم دلیلشو نمیدونست لیوان رو سر کشید و روی میز کوبید. دوستش که از جا پریده بود با تعجب پرسید : هی پسر چته ؟ ترسیدم.
یونگی ناگهان به خودش اومد و گفت : چیزیم نیست. یهو یاد یه چیزی افتادم. اعصابم خورد شد.
@ ببینم یاد دختره افتادی ؟
یونگی که تعجب کرده بود گفت : نه معلومه که نه.
@ از کجا فهمیدی کیو میگم ؟
یونگی با دست پاچگی گفت : خب مگه بغل دستیمو نمیگی ؟ من به غیر از اون با دختر دیگه حرف نمیزنم.
@ راست میگی به اینش فک نکرده بودم.
و لیوانشو سر کشید.
یونگی دوباره به دختر زل زد و سیگارشو روشن کرد و در حالی که با عصبانیت به اون نگاه میکرد سیگار میکشید.
........
# بهوش اومد.
مادر ا.ت در حالی که با خوشحالی فریاد میزد اشک هم میریخت. خب به هر حال پسرش بهوش اومده بود. یونگی به دنبال دکتر رفت. در همین حال تهیونگ با صدای ضعیفی گفت : مامان خواهر حالش چطوره؟
مادر ا.ت که دست پسرشو گرفته بود و اشک میریخت گفت : خوبه پسرم خوبه هم حال اون خوبه هم حال بچه .
تهیونگ که انگار یک بار سنگین از دوشش برداشته شده گفت : خوبه خداروشکر خیالم راحت شد....
ا.ت بعد از کلاس با دوستش در حال قدم زدن تو راهرو بود : ا.ت میای بریم کلاب ؟
- کی ؟
# الان.
ا.ت که چشماش چهار تا شده بود گفت : الان؟
# اوهوم.
- یعنی کلاس و بپیچونیم ؟
# آره.
ا.ت لبخندی شیطانی زد و گفت: بزن بریم.
و با خنده از دانشگاه خارج شدند.
یونگی مثل همیشه جای ا.ت رو نگه داشته بود و منتظر بود ولی با اینکه از شروع کلاس حدودا بیست دقیقه گذشته بود اصلا خبری از ا.ت نبود. با بیقراری و بی تابی اطراف رو نگاه میکرد و دنبال اون میگشت. بلاخره کلاس تموم شد ولی انگار که اون یه ساعت براش مثل یک ساعت شکنجه شدن بود.
بعد از دانشگاه به همراه دوستاش به کلاب رفتن. یونگی با اینکه آروم و قرار نداشت ولی به اصرار دوستاش اومد. وقتی لیوان ویسکیش و برداشت که بخوره چشمش به دختری خورد که در حال رقصیدن توی کلاب بود و از همه بدتر کنار یه مرد حدودا ۴۰ ساله میرقصید. متوجه شد ا.ت تا الان کجا بود. ا.ت داشت با اون مرد وسط کلاب میرقصید !
از شدت عصبانیتی که خودشم دلیلشو نمیدونست لیوان رو سر کشید و روی میز کوبید. دوستش که از جا پریده بود با تعجب پرسید : هی پسر چته ؟ ترسیدم.
یونگی ناگهان به خودش اومد و گفت : چیزیم نیست. یهو یاد یه چیزی افتادم. اعصابم خورد شد.
@ ببینم یاد دختره افتادی ؟
یونگی که تعجب کرده بود گفت : نه معلومه که نه.
@ از کجا فهمیدی کیو میگم ؟
یونگی با دست پاچگی گفت : خب مگه بغل دستیمو نمیگی ؟ من به غیر از اون با دختر دیگه حرف نمیزنم.
@ راست میگی به اینش فک نکرده بودم.
و لیوانشو سر کشید.
یونگی دوباره به دختر زل زد و سیگارشو روشن کرد و در حالی که با عصبانیت به اون نگاه میکرد سیگار میکشید.
........
# بهوش اومد.
مادر ا.ت در حالی که با خوشحالی فریاد میزد اشک هم میریخت. خب به هر حال پسرش بهوش اومده بود. یونگی به دنبال دکتر رفت. در همین حال تهیونگ با صدای ضعیفی گفت : مامان خواهر حالش چطوره؟
مادر ا.ت که دست پسرشو گرفته بود و اشک میریخت گفت : خوبه پسرم خوبه هم حال اون خوبه هم حال بچه .
تهیونگ که انگار یک بار سنگین از دوشش برداشته شده گفت : خوبه خداروشکر خیالم راحت شد....
- ۴.۶k
- ۱۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط