🖤مافیای من🖤

ویو ا/ت
امروز مث همیشه بیکار بودم و فقط ۳ تا مشتری داشتم.
با خستگی برگشتم خونع حتی حوصله شام خوردنم نداشتم کفشامو درآوردم محکم با صورت پریدم تو تخت
ا/ت: خدایا تا کی باید این همه سختی بکشم؟؟
فقط ۳ تا مشتری؟ دلیل بدنیا اومدنم چی بود؟
چشام پر از اشک شد و گفتم: چرا مامان بابا منو ترک کردن:(
چرا منو نخواستن؟:(
مگه من چمه؟:((((
چشام سنگین شد و بعد از چن دیقه رویا پردازی خوابم برد.
(هیسو: قشنگم نگران لباسشی؟:/نه نه درش اورد ولی یادم رف بگم:/)
*صبح
با آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم و یه کشو قوصی به خودم دادم.
رفتم دستشویی و کارای لازمو انجام دادم.
صبحونه خوردم و از خونه خارج شدم.
رسیدم مغازه و درارو باز کردم رفتم داخل و شروع کردم به مرتب کردن کتابا (اگه کتاب خواستین بهم بگین)
۲ ساعت بعد یه خانوم مسن وارد مغازه شد...
+ببخشید دخترم؟
ا/ت: بله خانوم
+این کتاب چنده؟
ا/ت: ۲۳۳ تومان
+اینو برمیدارم

*۱۵ دیقه بعد

ا/ت: خدافظ بازم تشریف بیارین

جبران میشودددددد




ادامه دارد... ✨🎀
دیدگاه ها (۱)

🖤مافیای من🖤

🖤مافیای من🖤

🖤مافیای من🖤

☆معرفی خودم☆

🖤مافیای من🖤

🖤مافیای من🖤

تهیونگ تک پارتی غمگینا/ت : سلام من ا/تم و ۲۰ سالمه ، من و ته...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط