Part
Part ⁶¹
ا.ت ویو:
ا.ت:تو..چی داری میگی؟
رابرت:ا.ت نمیدونی گیر چه ادم خطرناکی افتادی..داری خودت و ایندتو نابود میکنی..اگر بخوایی میتونم از دست تهیونگ نجاتت بدم البته به یک شرط..که بامن ازدواج کنی و مال من بشی..باز تصمیم خودته میخوایی تهیونگ ایندتو نابود کنه یا من ایندتو اباد کنم..بهم زنگ بزن زیبا
و با صدای بوق گوشی فهمیدم که قطع کرد..نمیدونستم حرفهاشون باور کنم یا نادیدشون بگیرم..اما ته دلم میگفت تمام حرفهاش درسته..
گوشی رو روی مبل گذاشتم و چرخیدم که برم دیدم تهیونگ پشتم ایستاده..از دیدنش هول شدم
ا.ت:ت..تو کی اومدی
تهیونگ دستشو توی جیب شلوارش کرد و با دوتا قدم اروم اما بلند خودش رو بهم رسوند..
تهیونگ:مثل اینکه فهمیدی جریان از چه قراره
خشکم زد پس همهی حرف های رابرت درست بودن
ا.ت:پس..همش درست بود..اره؟
تهیونگ سرش رو به معنای اره تکون داد..دیگه فهمیدم ترسم از کجاست..قبلا احساس میکردم چیزی درمورد تهیونگ هست..پس هیچ کدوم از ترس هام الکی نبودن..نا خواسته چند قدم به عقب رفتم..تهیونگ تا این واکنش رو از من دید پوزخندی بهم زد و نگاهم کرد
تهیونگ:سعی نکن ازم فرار کنی..میدونی که راه فراری نداری
ترسیده بودم حرکت هام دست خودم نبود..قدم هامو که به عقب برمیداشتم تند تر کردم و در اخر چرخیدم تا به سمت اتاقم برم که تهیونگ با چند قدم بلند خودش رو بهم رسوند و قبل از اینکه برم مچ دستمو محکم گرفت
تهیونگ:هیچ جای ترسی وجود نداره..پس اروم باش
از حرف هایی که زد کمی ت سم کمتر شد اما هنوز هم اثری ازش معلوم بود..دستمو کشید که برگشتم سمتش و نگاهش کردم..چشماش برق عجیبی داشتن و این من رو کمی کنجکاو میکرد که چه چیزی باعث شد که نگاهش اینجوری بشه..تهیونگ با بدون هیچ تغیری در صورتش و کاملا خشک گفت
تهیونگ: از من فرار نکن
برخلاف چهره خشک و سردش صداش امیخته ای از ارامش رو درونش داشت..با حرفش دیگه همه چی رو فراموش کردم و دیگه ترسی درونم وجود نداشت
ادامه دارد 🍷
ا.ت ویو:
ا.ت:تو..چی داری میگی؟
رابرت:ا.ت نمیدونی گیر چه ادم خطرناکی افتادی..داری خودت و ایندتو نابود میکنی..اگر بخوایی میتونم از دست تهیونگ نجاتت بدم البته به یک شرط..که بامن ازدواج کنی و مال من بشی..باز تصمیم خودته میخوایی تهیونگ ایندتو نابود کنه یا من ایندتو اباد کنم..بهم زنگ بزن زیبا
و با صدای بوق گوشی فهمیدم که قطع کرد..نمیدونستم حرفهاشون باور کنم یا نادیدشون بگیرم..اما ته دلم میگفت تمام حرفهاش درسته..
گوشی رو روی مبل گذاشتم و چرخیدم که برم دیدم تهیونگ پشتم ایستاده..از دیدنش هول شدم
ا.ت:ت..تو کی اومدی
تهیونگ دستشو توی جیب شلوارش کرد و با دوتا قدم اروم اما بلند خودش رو بهم رسوند..
تهیونگ:مثل اینکه فهمیدی جریان از چه قراره
خشکم زد پس همهی حرف های رابرت درست بودن
ا.ت:پس..همش درست بود..اره؟
تهیونگ سرش رو به معنای اره تکون داد..دیگه فهمیدم ترسم از کجاست..قبلا احساس میکردم چیزی درمورد تهیونگ هست..پس هیچ کدوم از ترس هام الکی نبودن..نا خواسته چند قدم به عقب رفتم..تهیونگ تا این واکنش رو از من دید پوزخندی بهم زد و نگاهم کرد
تهیونگ:سعی نکن ازم فرار کنی..میدونی که راه فراری نداری
ترسیده بودم حرکت هام دست خودم نبود..قدم هامو که به عقب برمیداشتم تند تر کردم و در اخر چرخیدم تا به سمت اتاقم برم که تهیونگ با چند قدم بلند خودش رو بهم رسوند و قبل از اینکه برم مچ دستمو محکم گرفت
تهیونگ:هیچ جای ترسی وجود نداره..پس اروم باش
از حرف هایی که زد کمی ت سم کمتر شد اما هنوز هم اثری ازش معلوم بود..دستمو کشید که برگشتم سمتش و نگاهش کردم..چشماش برق عجیبی داشتن و این من رو کمی کنجکاو میکرد که چه چیزی باعث شد که نگاهش اینجوری بشه..تهیونگ با بدون هیچ تغیری در صورتش و کاملا خشک گفت
تهیونگ: از من فرار نکن
برخلاف چهره خشک و سردش صداش امیخته ای از ارامش رو درونش داشت..با حرفش دیگه همه چی رو فراموش کردم و دیگه ترسی درونم وجود نداشت
ادامه دارد 🍷
- ۴.۴k
- ۱۳ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط