فصلعشق خونین
فصل۲《عشق خونین 》
پارت ۷۵
جیمین : به منم جا میدی دراز بکشم کمی خستم
ات سری تکون داد و جیمین کفش هایش را در آورد و دکمه کتش را باز کرد و کتش را در آورد رو تخت گذاشت و کناره دختره رو تخت دراز کشید و پتو را کشید رو خودش و با لبخند گفت
جیمین : بیا بغلم
ات بهش نزدیک شد و سرش را گذاشت رو س*ینه جیمین و با دست اش موهای ات را نوازش میکرد هر دو ساکت بودن جیمین از شدت دلتنگی همش موها ات را بوس میکرد
دختره در میان غصه ای که میخورد درد میکشید آیا درست بود که جیمین اشک هایش را نمیدید حتی الان که کنارش بود ...
بی صدا اشک میریخت تا اینکه پیراهن سفید جیمین خیس شد و فهمید که دختره گریه میکنه
جیمین: ات نگاهم کن
ات : نمیخواهم
جیمین : زود باش ات
ات از آغوش جیمین بیرون رفت و اشک هایشرا پاک کرد روبه جیمین کرد
ات : چیه
جیمین : تو گریه میکنی درسته....
ات: نه گریه نمیکنم میخواهم بخوابم
اوت یکی سمته کنار تخت رفت و پتو را کشید رو خودش چشم هایش را بست جیمین نخواست مزاحم اش بشه پس گفت
جیمین : منم خستم میخواهم بخوابم
زود رو تخت دراز کشید و چراغ را خاموش کرد فقد تیک تاک ساعت به گوش میخورد........
________. صبح ساعت ۹
پلک هایش را از رو هم برداشت و زود سمته راست چرخید و با تخت خالی مواجه شد دستش را گذاشت رو جای خالی که داشت جیمین همین جا دراز کشید یعنی خواب بود بازم بغضی گلوش را اذیت میکرد
ات .... دیدی خواب بود ولی بارو نمیکردی ات جیمین هیچ وقت نمیاد هیچ وقت ... از رو تخت بلند شد و سمته کمد لباس رفت با برداشت پیراهن تا زانو بالا سفید رنگ پوشید با چکمه های بلند مشکی موهایش را راه کرد نیم بست با خسته گی و گرفتگی سمته سالن میرفت تا اینکه صدایی شنید ... جیمین : یام یام بخورمت آره
صدا های خنده جیمین و دین دان را شنید زود سمته سالن رفت و وارد سالن شد
شوکه نگاه میکرد یعنی خواب نبود جیمین اومده بود شوکه بهش نگاه میکرد جیمین دین دان رو گذاشت رو مبل و از رو مبل بلند شد سمته ات رفت جلوش ایستاد و تا میخواست چیزی بگه دست هایش رو دوره گردن جیمین حلقه کرد و بغلش گرفت سمته گردنشرا بو کشید
جیمین خنده ای کرد و دست اش را گذاشت رو کمر ات
جیمین : صبح بخیر پرنسس
ات : بعد از این همه مدت امروز صبح برایم قشنگه
پارت ۷۵
جیمین : به منم جا میدی دراز بکشم کمی خستم
ات سری تکون داد و جیمین کفش هایش را در آورد و دکمه کتش را باز کرد و کتش را در آورد رو تخت گذاشت و کناره دختره رو تخت دراز کشید و پتو را کشید رو خودش و با لبخند گفت
جیمین : بیا بغلم
ات بهش نزدیک شد و سرش را گذاشت رو س*ینه جیمین و با دست اش موهای ات را نوازش میکرد هر دو ساکت بودن جیمین از شدت دلتنگی همش موها ات را بوس میکرد
دختره در میان غصه ای که میخورد درد میکشید آیا درست بود که جیمین اشک هایش را نمیدید حتی الان که کنارش بود ...
بی صدا اشک میریخت تا اینکه پیراهن سفید جیمین خیس شد و فهمید که دختره گریه میکنه
جیمین: ات نگاهم کن
ات : نمیخواهم
جیمین : زود باش ات
ات از آغوش جیمین بیرون رفت و اشک هایشرا پاک کرد روبه جیمین کرد
ات : چیه
جیمین : تو گریه میکنی درسته....
ات: نه گریه نمیکنم میخواهم بخوابم
اوت یکی سمته کنار تخت رفت و پتو را کشید رو خودش چشم هایش را بست جیمین نخواست مزاحم اش بشه پس گفت
جیمین : منم خستم میخواهم بخوابم
زود رو تخت دراز کشید و چراغ را خاموش کرد فقد تیک تاک ساعت به گوش میخورد........
________. صبح ساعت ۹
پلک هایش را از رو هم برداشت و زود سمته راست چرخید و با تخت خالی مواجه شد دستش را گذاشت رو جای خالی که داشت جیمین همین جا دراز کشید یعنی خواب بود بازم بغضی گلوش را اذیت میکرد
ات .... دیدی خواب بود ولی بارو نمیکردی ات جیمین هیچ وقت نمیاد هیچ وقت ... از رو تخت بلند شد و سمته کمد لباس رفت با برداشت پیراهن تا زانو بالا سفید رنگ پوشید با چکمه های بلند مشکی موهایش را راه کرد نیم بست با خسته گی و گرفتگی سمته سالن میرفت تا اینکه صدایی شنید ... جیمین : یام یام بخورمت آره
صدا های خنده جیمین و دین دان را شنید زود سمته سالن رفت و وارد سالن شد
شوکه نگاه میکرد یعنی خواب نبود جیمین اومده بود شوکه بهش نگاه میکرد جیمین دین دان رو گذاشت رو مبل و از رو مبل بلند شد سمته ات رفت جلوش ایستاد و تا میخواست چیزی بگه دست هایش رو دوره گردن جیمین حلقه کرد و بغلش گرفت سمته گردنشرا بو کشید
جیمین خنده ای کرد و دست اش را گذاشت رو کمر ات
جیمین : صبح بخیر پرنسس
ات : بعد از این همه مدت امروز صبح برایم قشنگه
- ۱۷.۴k
- ۲۵ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط