روان خستهزبان بستهغزلهامان بدآهنگ است

روان، خسته..زبان، بسته..غزل‌هامان بدآهنگ است
جدا از آبی رويش، زمستان سرد و بی‌رنگ است

دوبيتی نااميد و مثنوی متروک و سَرخورده
غزل می‌گريد و می‌گويد اين‌جا قحطِ فرهنگ است

خدا لعنت کند اين قرن انسان‌سوز وحشی را
که با خورشيد احساسات عالم‌تاب در جنگ است

بيا و بی‌خيال ِ هرچه شيرين باش، ای فرهاد!
ببين، دل‌های ما مردم هزاران بيستون سنگ است

چه بايد کرد با اين غربت دل‌گير مردُم‌کُش
کنون که عرصه بر من، بر شما، بر ديگران تنگ است

"بيا ره توشه برداريم" و راهی تازه بسپاريم
"ببينيم آسمان هرکجا آيا همين رنگ است؟"

#علی_اکبر_یاغی_تبار
دیدگاه ها (۱)

دلتـنگ نوشتن امـا نمیتوانــم بنویــسم !قلم بی جانم ازمیـان ا...

کم سـن وسال تر که بودم وقتی باران که میبارید فکر میکردم خدا ...

اگر میتوانستم چیزی را از کودکی با خود بیاورم نگاه کودکانه ام...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط