part
part:6
*فردا صبح*
"ویو آلن"
[از خواب بیدار شدم دیدم هنوز اریس بیدار نشده رفتم حموم دوش گرفتم وقتی اومدم بیرون یه شلوارک پوشیدم از اونجایی که حوصله لباس پوشیدن رو نداشتم و هنوز بدنم خیس بود ولش کردم و نپوشیدم...شروع کردم با حوله موهامو خشک کردم و از اتاق اومدم بیرون که دیدم اریس بیدار شده رفتم از پشت بغلش کردم و سرمو توی گردنش فرو کردم... خیلی بوی خوبی میداد]
آلن: آدمو دیوونه میکنی...
اریس: ولم کن...
آلن: نمیشه... خیلی خوبی...*موهای اریس رو کنار زد و گردنش رو بوسید*
اریس: نکن...
*به بوسیدن ادامه داد و یواش یواش از گردنش پایین اومد و شونش رو بوسید*
اریس: بس کن!...*فرار کرد و دور شد*
آلن: هنوزم از دستم ناراحتی؟!!...*فریاد*
[رفتم تو آشپزخونه شروع کردم به صبحونه درست کردن برای اریس و یه قهوه برا خودم وقتی اریس اومد صبحونه رو گذاشتم جلوش و شروع کرد به خوردن منم قهوهم رو خوردم بعد از تموم کردن قهوه رفتم آماده شدم تا برم سرکار و اریس رو برسونم مدرسه...داشتم به این فکر می کردم بهش بگم امروز قراره بیام مدرسش ولی بعد یادم اومد اون اعتماد به نفس نداره اگه من الان بهش بگم ممکنه خجالت بکشه و شروع کنه به التماس که من نیام...بهش نگفتم...رفتم سمت اتاق کارم و وسایلام رو برداشتم و منتظر اریس موندم بعد از اینکه کاملا آماده شد اومد و باهام رفتیم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سمت مدرسش...حتی تو لباس مدرسه هم خوشگل بود...ولش کن...رسیدیم و اون پیاده شد منم حرکت کردم سمت شرکت]
*چند ساعت بعد*
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
乁༼☯‿☯✿༽ㄏ
....ادامه دارد....
*فردا صبح*
"ویو آلن"
[از خواب بیدار شدم دیدم هنوز اریس بیدار نشده رفتم حموم دوش گرفتم وقتی اومدم بیرون یه شلوارک پوشیدم از اونجایی که حوصله لباس پوشیدن رو نداشتم و هنوز بدنم خیس بود ولش کردم و نپوشیدم...شروع کردم با حوله موهامو خشک کردم و از اتاق اومدم بیرون که دیدم اریس بیدار شده رفتم از پشت بغلش کردم و سرمو توی گردنش فرو کردم... خیلی بوی خوبی میداد]
آلن: آدمو دیوونه میکنی...
اریس: ولم کن...
آلن: نمیشه... خیلی خوبی...*موهای اریس رو کنار زد و گردنش رو بوسید*
اریس: نکن...
*به بوسیدن ادامه داد و یواش یواش از گردنش پایین اومد و شونش رو بوسید*
اریس: بس کن!...*فرار کرد و دور شد*
آلن: هنوزم از دستم ناراحتی؟!!...*فریاد*
[رفتم تو آشپزخونه شروع کردم به صبحونه درست کردن برای اریس و یه قهوه برا خودم وقتی اریس اومد صبحونه رو گذاشتم جلوش و شروع کرد به خوردن منم قهوهم رو خوردم بعد از تموم کردن قهوه رفتم آماده شدم تا برم سرکار و اریس رو برسونم مدرسه...داشتم به این فکر می کردم بهش بگم امروز قراره بیام مدرسش ولی بعد یادم اومد اون اعتماد به نفس نداره اگه من الان بهش بگم ممکنه خجالت بکشه و شروع کنه به التماس که من نیام...بهش نگفتم...رفتم سمت اتاق کارم و وسایلام رو برداشتم و منتظر اریس موندم بعد از اینکه کاملا آماده شد اومد و باهام رفتیم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سمت مدرسش...حتی تو لباس مدرسه هم خوشگل بود...ولش کن...رسیدیم و اون پیاده شد منم حرکت کردم سمت شرکت]
*چند ساعت بعد*
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
乁༼☯‿☯✿༽ㄏ
....ادامه دارد....
- ۳.۸k
- ۱۷ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط