گرههای مخفی

گره‌های مخفی


نگاهش پر از برق شده بود. نمی‌دانست چه حسی‌ست... فقط وقتی تهیونگ به او نگاه می‌کرد، دلش می‌لرزید.
موهایش را محکم پشت گوشش زد و بی‌صدا ایستاد کنار آینه‌ای که تهیونگ داشت کروات مشکی‌اش را گره می‌زد.

_ ب...بذار... م...من ببن...بندم.

تهیونگ ابرویش را بالا انداخت.
لب‌هایش کمی از تعجب باز شد، اما عقب رفت. بی‌حرف.
ات دست‌های کوچکش را جلو آورد. کمی می‌لرزید، اما با دقت انگشتانش را دور پارچه‌ی سرد پیچید.

_ ای...ای...اینه... بهتره.

تهیونگ خم شد، در حالی که نگاهش هنوز روی صورت آن دختر آرام و ساکت بود.
نه. او را از همان روز لعنتی در پرورشگاه شناخته بود.
آن چشم‌ها...
آن لب‌هایی که با لکنت، واژه‌ها را از دلش بیرون می‌کشیدند...
آن ترس شیرین...
ات نمی‌دانست، اما تهیونگ از لحظه‌ای که چشمش به او افتاد، انتخابش کرده بود. برای خودش. برای آینده‌اش. برای چیزی که حتی خودش هم نمی‌فهمیدش.

_ برو کت رو بیار.

ات سریع تکان خورد و از اتاق بیرون دوید. دلش گرم شده بود. انگار یک کار مهم انجام داده بود. مثل همسرهای توی سریال‌ها...
کت را آورد و با دو دست بالا گرفت.

_ ای...اینو بپوش.

تهیونگ آن را گرفت و آرام پوشید. اما در دلش چیزی قل می‌زد. حسی سنگین... مثل مالکیت.

^
پشت در، گویی ایستاده بود.
با آن چشم‌های سردش... لبخندش خشک بود.
آرام، خیلی آرام در را بست و از پله‌ها پایین رفت. نگاهش بی‌روح شده بود.

_ پس کوچولوی بی‌زبان... می‌خوای دلش رو ببری؟
خوبه... خیلی خوبه.

چند شاخه گل سفید برداشت. همان‌هایی که ات عاشقشان بود. به آرامی برگ‌هایشان را چید، له‌شان کرد و گذاشت لای کتاب شعر ات.

_ بازی تازه شروع شده کوچولو...


---

شب، وقتی ات در اتاقش نشسته بود، چشم‌هایش از تعجب گرد شد.
گل‌ها... له شده بودن.
بوی گند گرفته بودن.
کتابش... لکه داشت.

_ م...من... نـ... نکرده بودم... من... من... نـــه...

ترسید. کتاب را بست. قلبش تند می‌زد.

پشت سرش، گویی وارد شد. لبخندش شیرین بود.

^
_ چیزی شده؟
_ چـ...چیزی... نـ... نه.

^
_ خوبی؟ صورتت رنگ نداره... نکنه تهیونگ چیزی گفته؟ می‌خوای باهاش حرف بزنم؟
_ نـ... نه! نـ... نگو... نگو هیچی.

گویی خم شد. دستش را آرام روی شانه‌ی ات گذاشت.

^
_ فقط مراقب باش کوچولو. بعضی مردها... هیچ‌وقت عاشق نمی‌شن.


---

تهیونگ آن شب دیر برگشت.
اما به ات گفت:
_ موهامو فردا درست کن. تو خوب بلدی.

دل ات پر زد. نمی‌دانست که گویی، درست پشت دیوار، مشغول طراحی یک نقشه بود.
یک بازی روانی که آهسته آهسته، دخترک بی‌پناه را به سمت سقوط می‌کشید.
کامنت چک بشه ❤❤
دیدگاه ها (۱۱)

خانه تهیونگ – عمارت اصلیات (+) کنار پنجره نشسته بود. دفتر کو...

شب نور چراغ رومیزی تهیونگ فقط نیمی از اتاق را روشن می‌کرد. پ...

: "عشق مثل بند کروات، محکم ولی خفه‌کننده"🌸 ( ):نور ملایم صبح...

برگشت زودتر از موعد🕯️ شب زودتر از چیزی که انتظار می‌رفت، صدا...

𝐀 𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐚 𝐅𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝𝐏𝐚𝐫𝐭𝟑𝟒ات رو تخت نشسته بود، نفس‌هاش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط