اسم رمز قست سی
«اسم رمز 🔪» قست سی
اون شب، هوا سنگینتر از همیشه بود. صدای بارون روی شیشههای پنجره میکوبید و اتاق، با وجود دکور لوکس و نور گرم، مثل یه سلول سرد و خالی حس میشد.
داشتم به نقطهای روی دیوار خیره میشدم که در، بیصدا باز شد.
مایکی.
آروم وارد شد، در رو بست، چند لحظه فقط ایستاد و نگام کرد. سکوتش، سنگینتر از صدای هر فریادی بود. اومد جلو، نشست روی صندلی روبهروم.
«نمیخوای چیزی بگی؟» صداش آروم بود، اما سرد، مثل لبهی تیغ.
نگاش نکردم. فقط گفتم: «چرا آوردیم اینجا، مایکی؟ این اون خانوادهایه که همیشه ازش حرف میزدی؟»
اونم نگام نمیکرد. نگاهش به دستهاش بود، انگار خودش هم مطمئن نبود چرا اونجاست.
«من… نمیتونم دوباره از دستتون بدم.»
سرم رو بالا آوردم. «با زندانی کردن من میخوای نگهمون داری؟ داری با تنما هم همین کارو میکنی. هر روز بیشتر میترسه. اگه نمیفهمی، پس واقعاً پدر نیستی.»
چهرهش برای یه لحظه ترک برداشت. انگار چیزی پشت اون چشمای یخزده لرزید. ولی دوباره ماسکش رو زد.
آروم گفت: «تنما هر روز میبیندت. بهتر از اینه که هیچوقت نبینه. من… سعی میکنم بینِ بد و بدتر، انتخاب کنم.»
با صدایی بغضدار زمزمه کردم: «ولی تو همیشه بدتر رو انتخاب میکنی، مایکی.»
سکوت.
اون بلند شد. لحظهای مکث کرد، بعد رو به در رفت. ولی قبل از اینکه بره، بدون اینکه برگرده گفت:
«فردا… میذارم بیشتر باهاش بمونی. شاید حتی تمام روز.»
در رو بست.
من موندم، با تنی خسته، قلبی پُر درد… و یه جرقهی امید خیلی خیلی کوچیک.
**اگه قراره از توی این قفس فرار کنم، باید از دلِ همین ضعفش شروع کنم—از تنما.**
( دوستان گذاشتم پارت منو جر ندید 🥲)
اون شب، هوا سنگینتر از همیشه بود. صدای بارون روی شیشههای پنجره میکوبید و اتاق، با وجود دکور لوکس و نور گرم، مثل یه سلول سرد و خالی حس میشد.
داشتم به نقطهای روی دیوار خیره میشدم که در، بیصدا باز شد.
مایکی.
آروم وارد شد، در رو بست، چند لحظه فقط ایستاد و نگام کرد. سکوتش، سنگینتر از صدای هر فریادی بود. اومد جلو، نشست روی صندلی روبهروم.
«نمیخوای چیزی بگی؟» صداش آروم بود، اما سرد، مثل لبهی تیغ.
نگاش نکردم. فقط گفتم: «چرا آوردیم اینجا، مایکی؟ این اون خانوادهایه که همیشه ازش حرف میزدی؟»
اونم نگام نمیکرد. نگاهش به دستهاش بود، انگار خودش هم مطمئن نبود چرا اونجاست.
«من… نمیتونم دوباره از دستتون بدم.»
سرم رو بالا آوردم. «با زندانی کردن من میخوای نگهمون داری؟ داری با تنما هم همین کارو میکنی. هر روز بیشتر میترسه. اگه نمیفهمی، پس واقعاً پدر نیستی.»
چهرهش برای یه لحظه ترک برداشت. انگار چیزی پشت اون چشمای یخزده لرزید. ولی دوباره ماسکش رو زد.
آروم گفت: «تنما هر روز میبیندت. بهتر از اینه که هیچوقت نبینه. من… سعی میکنم بینِ بد و بدتر، انتخاب کنم.»
با صدایی بغضدار زمزمه کردم: «ولی تو همیشه بدتر رو انتخاب میکنی، مایکی.»
سکوت.
اون بلند شد. لحظهای مکث کرد، بعد رو به در رفت. ولی قبل از اینکه بره، بدون اینکه برگرده گفت:
«فردا… میذارم بیشتر باهاش بمونی. شاید حتی تمام روز.»
در رو بست.
من موندم، با تنی خسته، قلبی پُر درد… و یه جرقهی امید خیلی خیلی کوچیک.
**اگه قراره از توی این قفس فرار کنم، باید از دلِ همین ضعفش شروع کنم—از تنما.**
( دوستان گذاشتم پارت منو جر ندید 🥲)
- ۱.۴k
- ۰۶ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط