ادامه سناریو سگ های ولگرد بانگو

ادامه سناریو سگ های ولگرد بانگو

پارت ۷

رفتم جلو و به چویا گفتم
امیلیا: چته چرا انقدر سرو صدا میکنی عادت داری مزاحم آرامش دیگران بشی

چویا: تو دیگه اینجا چی میخوای حوصلتو ندارم

به هر حال اگه میخوای بدونی چی شده این بی شعور بسته ای که دیشب سفارش دادم رو برده یه جای دیگه تحویل داده

امیلیا : وایسا ببینم اون بسته ای که دیشب دادن من مال تو بود
همون شراب رو میگم

چویا: ببینم دست توعه

امیلیا: آره انقدر داد و بیداد نکن الان برات میارمش
تا میام هم به اون پستچی بگو بره

چویا: لازم نکرده بهم بگی چی کار کنم

یومه و دازای اندر ذهن: ما اینجا پشمیم

(از اینجا رو از زبون نویسنده میگوییم )

امیلیا و چویا وایسادن دعوا کردن با هم یومه هم رفت داخل تا بسترو بیاره

دازای همینطوری که داشت نگاه امیلیا میکرد تو ذهنش گفت: تا حالا توجه نکرده بودم به صورت امیلیا......
چه قدر نازه
ولی چرا انقدر قیافش شبیح چویا هست
تو مدرسه بچه ها فکر میکنن اینا دو قلو هستن
ولی به هر حال امیلیا خیلی کیوته
فکر کنم ازش خوشم اومده
دوسش دارم...

یومه بسترو پیدا کرد و آورد بیرون دید دعوای چویا و امیلیا تمام شده

یومه رفت جلو چویا و گفت
یومه: حالا خودتو نکش بیا اینو بگیر انقدر سرو صدا نکن

چویا در ذهن:
از اول هم میدونستم دختر مهربونیه
از نزدیک خیلی ناناز تر هم هست
وای ای کاش یه موقعیت پیش بیاد بتونم به یومه بگم دوسش دارم

چویا: خیلی ممنون

چویا رفت تو خونه و در رو محکم بست

(از زبون امیلیا میگوییم)

چویا بسترو برداشت و درو محکم کوبید
مثل اینکه یادش رفت به دوست درازش بگه بیاد تو کلا دوستشو یادش رفت

امیلیا: چی شد بانداژی دوستت ولت کرد و درو روت بست

دازای : بهم نگو بانداژی اسمم دازای هست و اینکه اون همیشه اعصابش خورده منو میندازه بیرون
مثل اینکه فقط با اکوتاگاوا و اتسوشی مهربونه

اون مثلا دازای کفت که وقتی عصبانیه میندازتش بیرون
چه دوست بی رحمیه
اصلا اگوتاگاوا کیه
من فقط اتسوشی میشناسم فکر کنم انسوشی منظورش همون هم کلاسی مون بود
ولی حس میکنم اکوتاگاوا رو یه جایی شنیدم

اومدم از دازای بپرسم که تکوتاگاوا کیه که دیدم سرشو انداخت پایین و رفت

منم دیگه چیزی نگفتم و رفتم تو خونه.....

بچه ها چطور شده خوب شده؟

راستی ادامه سناریو شیطان کش رو بزارم؟