قلب سیاه پارت آخر
قلب سیاه پارت آخر
لیا رو تخت بیهوش بود و جراح در حال آماده شدن بود ،از اون طرف جونکوک با لباس مخصوص کنار لیا بود.
جراح کارش رو شروع کرد.
برای لحظه صدای مانیتور به دلیل نبودن ریه به خط صاف تبدیل شد و صداش کر کننده بود اما بعد از اتمام پیوند به حالت عادی برگشت.
دکتر اسپانیایی گفت
@ عجیبه،واقعا میخواد زندگی کنه
بعد از بخیه کم کم داشتن اماده میشدن که از اتاق خارج بشن ولی با بوق ممتد مانیتور برگشتن بجز جونکوک،میترسید،خیلی زیاد.
از اتاق اومد بیرون و از پشت پنجره به مانیتور خیره شده بود،حالا تهیونگ و جیمین هم بهش اضافه شده بودن،جونکوک نمیتونست سرپا وایسته آروم لیز خورد و روی زمین نشست.
جیمین با ترس وارد اتاق شد ،دستش میلرزید ،قدم های آروم بود. نزدیک لیا شد و بعد به دکتری که در حال احیا لیا بودنکاه میکرد که بعد از 5 دقیقه کار تموم شد.
جونکوک نمیدونست داره تقاص چه کاری رو پس میده فقط اینو میدونست که دنیا باهاش دشمنه.
جیمین از اتاق اومد بیرون،دست لرزونش روی شونه جونکوک گذاشت و آروم لب زد
~برگشت
-چی
-اون نمیخواد بره.
جونکوک بدون معطلی بلند شد و رفت داخل اتاق و کنار لیا نشست.
بعد چند ساعت لیا پلک هاشو از هم باز کرد ،به اطرافش به خوبی نگاه کرد و نگاهش به جونکوک برخورد و لبخندی بهش زد و جونکوک هم دستش رو آروم بوسید.
-درد نداری ؟
+خیلی کم
-طبیعی
و بعد هم جیمین و تیهونگ وارد اتاق شدن.جیمین مثل بچه هایی که همبازیش رو پیدا کرده پرید بغل لیا
-هوی یواش تر
~ببند
لیا جیمین رو آروم بغل کرد و بعد خنده ای کرد.
.
.
یه خونه رو به ساحل ،منظره قشنگی بود،مخصوصا با کسی که با مانع های عجیبی بهش رسیده بود و الان از پشت بغلش کرده بود و باهم از صدا و بوی دریا لذت میردن،یه سال برای فراموش اونا کم بود ولی با وجود کسی که دوسش داری همچی قابل تحمله.
+فردا ماموریت دارم
-جیمین هم میاد؟
+نه گفت میخواد بخوابه و البته اینکه این ماموریت با منه چون دفعه قبلی باهاش نرفتم
-خب این دفعه هم نرو
+چشم ،امر دیگه ای رئیس؟
هر دوتا خندیدن و به منظره رو به روشون خیره شدن
(end)
لیا رو تخت بیهوش بود و جراح در حال آماده شدن بود ،از اون طرف جونکوک با لباس مخصوص کنار لیا بود.
جراح کارش رو شروع کرد.
برای لحظه صدای مانیتور به دلیل نبودن ریه به خط صاف تبدیل شد و صداش کر کننده بود اما بعد از اتمام پیوند به حالت عادی برگشت.
دکتر اسپانیایی گفت
@ عجیبه،واقعا میخواد زندگی کنه
بعد از بخیه کم کم داشتن اماده میشدن که از اتاق خارج بشن ولی با بوق ممتد مانیتور برگشتن بجز جونکوک،میترسید،خیلی زیاد.
از اتاق اومد بیرون و از پشت پنجره به مانیتور خیره شده بود،حالا تهیونگ و جیمین هم بهش اضافه شده بودن،جونکوک نمیتونست سرپا وایسته آروم لیز خورد و روی زمین نشست.
جیمین با ترس وارد اتاق شد ،دستش میلرزید ،قدم های آروم بود. نزدیک لیا شد و بعد به دکتری که در حال احیا لیا بودنکاه میکرد که بعد از 5 دقیقه کار تموم شد.
جونکوک نمیدونست داره تقاص چه کاری رو پس میده فقط اینو میدونست که دنیا باهاش دشمنه.
جیمین از اتاق اومد بیرون،دست لرزونش روی شونه جونکوک گذاشت و آروم لب زد
~برگشت
-چی
-اون نمیخواد بره.
جونکوک بدون معطلی بلند شد و رفت داخل اتاق و کنار لیا نشست.
بعد چند ساعت لیا پلک هاشو از هم باز کرد ،به اطرافش به خوبی نگاه کرد و نگاهش به جونکوک برخورد و لبخندی بهش زد و جونکوک هم دستش رو آروم بوسید.
-درد نداری ؟
+خیلی کم
-طبیعی
و بعد هم جیمین و تیهونگ وارد اتاق شدن.جیمین مثل بچه هایی که همبازیش رو پیدا کرده پرید بغل لیا
-هوی یواش تر
~ببند
لیا جیمین رو آروم بغل کرد و بعد خنده ای کرد.
.
.
یه خونه رو به ساحل ،منظره قشنگی بود،مخصوصا با کسی که با مانع های عجیبی بهش رسیده بود و الان از پشت بغلش کرده بود و باهم از صدا و بوی دریا لذت میردن،یه سال برای فراموش اونا کم بود ولی با وجود کسی که دوسش داری همچی قابل تحمله.
+فردا ماموریت دارم
-جیمین هم میاد؟
+نه گفت میخواد بخوابه و البته اینکه این ماموریت با منه چون دفعه قبلی باهاش نرفتم
-خب این دفعه هم نرو
+چشم ،امر دیگه ای رئیس؟
هر دوتا خندیدن و به منظره رو به روشون خیره شدن
(end)
- ۶.۴k
- ۱۱ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط