دونفر در یک قلب پارت ادامه

---

☆دونفر در یک قلب پارت ۶ (ادامه)☆

یومه پلک‌هایش را باز کرد و به سقف نگاه کرد. ذهنش مثل مه بود؛ هیچ چیز واضح نبود. هنوز یادش نمی‌آمد چه اتفاقی افتاده بود. قلبش تند می‌زد و احساس سردرگمی و ترس تمام وجودش را گرفته بود.

یومه (با صدای لرزان): «هاروکا… من… چی شد؟ چرا اینجام؟»

هاروکا که روی صندلی کنار تخت نشسته بود، بی‌حرکت به او نگاه کرد. سپس آهسته گفت: «تو یه کم بیهوش شدی… نمی‌خوام جزئیات ترسناک رو بهت بگم، فقط همینو بدون که الان امنی.»

یومه سرش را به عقب برد و تلاش کرد تا چیزی یادآوری کند، اما هیچ تصویری در ذهنش شکل نمی‌گرفت.
یومه: «اما… من… یادم نمیاد… اصلاً چی شد؟»

هاروکا کمی سرش را تکان داد و بی‌احساس گفت: «خوب شد فراموش کردی. بعضی چیزا بهتره که یادمون نره… یا نه، بهتره فراموش کنیم.»

یومه قلبش تندتر زد. حس ترس و اضطراب با هم ترکیب شده بود، اما همزمان چیزی در نگاه سرد هاروکا او را کمی آرام می‌کرد.
یومه (با صدای نرم و لرزان): «هاروکا… تو… چرا انقدر… آرام و خونسردی؟»

هاروکا شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: «زندگی یه جور قهرمان‌پروریه… بعضی‌ها باید سخته باشه.»

یومه لبخند کوتاهی زد و با خودش فکر کرد: «حتی وقتی سرد و ترسناک به نظر میاد… یه چیزی توش هست که نمی‌تونم نفهمم… ولی جذبم می‌کنه.»

هاروکا دوباره نگاهش را از یومه گرفت و به پنجره خیره شد، بی‌آنکه احساسی نشان دهد، اما در دلش کمی نگران بود. نگران این که یومه چقدر گیج و ترسیده است، و اینکه آیا واقعاً می‌تواند از او محافظت کند.
دیدگاه ها (۰)

☆دونفر در یک قلب پارت ۷☆یومه هنوز روی تخت نشسته بود و گیج و ...

☆دونفر در یک قلب پارت ۸☆بعد از اینکه یوما به اتاق برگشت و کم...

☆ عشق روانی من (۹) ☆☆ از زبان هیروکو ☆صبح بود، بارون تموم شد...

☆ عشق روانی من (۸) ☆☆ از زبان هیروکو ☆یه هفته گذشته بود.پلیس...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط