BTS, Roman
#زندگی_من
#ادامه_پارت_هجدهم
بدون اختیار به سمت اتاقم دویدم.
حوصله لباس پوشیدن نداشتم، پس فقط شلوارم و عوض کردم. لباسم خوب بود. یک شلوار لی بگ. درست مثل استایل تو خونه ایم، اما با لباس بیرونی.
موها مو دم اسبی بالا بستم.
من- من حاضرم اقا
تهیونگ- پس بریم
یک نگاهی به سر و بالام انداخت. مثل اینکه نظری نداشت، هیچ عکسالعملی نشون نداد.
مهم اینکه دوباره چشم غره نرفته.
بدون هیچ حرفی و مثل همیشه سرد، سمت ماشینش رفت. پشت سرش حرکت میکردم.
..- بفرمایید قربان
تهیونگ- نه امروز خودم میرم
..- چشم
راننده درب و برای تهیونگ باز کرد. تهیونگ بهم اشاره کرد که بشینم.[خب الان باید جلو بشینم یا عقب!] به راننده سوالی نگاه کردم، علامت داد عقب.
اوف دمت گرم داداش! لبخندی زدم و عقب نشستم.
خب راست میگفت،، من باید عقب مینشستم، مگا من کیَم!
تهیونگ وقتی فهمید عقب نشستم، از توی آینه بد نگاه کرد،،[دوباره چه گ*وهی خوردی!؟] طرز نگاهش باعث شد کل بدنم احساس گرمی کنه.[وااای چیشده باز!؟]
توی راه به بیرون خیره بودم. سعی کردم احساس کنم که مامان و بابامم توی ماشینن. مدام توی دلم برای خودم خیالبافی میکردم. اینکه الان بابام داره ماشین و میرونه، مامانم کنار بابام و من صندلی عقب نشستم.
توی راه یهو یاد ی چیزی افتادم[مگه تو دیشب توی حیاط نخوابیدی!؟ پس توی اتاقت چیکار میکردی!؟] به تهیونگ نگاهی انداختم[یعنی اون من و برد تو اتاقم!؟ نه بابا! امکان نداره! اون خواب بوده. حتما خودت نصف شب سردت شده و رفتی تو اتاق] یک چیز دیگه.. کجا داریم میریم؟؟؟!
تهیونگ- پیاده شو
[اینجا کجاست؟!] از پشت شیشه به مکان فعلی خیره شدم. [واو! اینجا فروشگاهه!؟]
#BTS#ARMY_BTS#BTS_ARMY#ARMY#Jungkook#Teahyung#Namjoon#RM#R_M#J_hope#Jin#Jimin#Suga#Yoongi#AgustD#Nam_jin#Namjin#Teah_kook#Teahkook#Teah_jin#Teahjin#Jin_kook#Jinkook#Nam_kook#Namkook#Roman#Zendegi_man#Roman_Zendegi_man#yooshi
#بی_تی_اس#آرمی_بی_تی_اس#بی_تی_اس_آرمی#آرمی#جونگکوک#جونگ_کوک#تهیونگ#ته_هیونگ#نامجون#آرام#آرم_ام#جیهوپ#جی_هوپ#جین#جیمین#شوگا#یونگی#آگوست_دی#نام_جین#نامجین#ته_کوک#تهکوک#تهجین#ته_جین#جین_کوک#جینکوک#نامکوک#نام_کوک#رمان#رمان_زندگی_من#زندگی_من#یوشی
#ادامه_پارت_هجدهم
بدون اختیار به سمت اتاقم دویدم.
حوصله لباس پوشیدن نداشتم، پس فقط شلوارم و عوض کردم. لباسم خوب بود. یک شلوار لی بگ. درست مثل استایل تو خونه ایم، اما با لباس بیرونی.
موها مو دم اسبی بالا بستم.
من- من حاضرم اقا
تهیونگ- پس بریم
یک نگاهی به سر و بالام انداخت. مثل اینکه نظری نداشت، هیچ عکسالعملی نشون نداد.
مهم اینکه دوباره چشم غره نرفته.
بدون هیچ حرفی و مثل همیشه سرد، سمت ماشینش رفت. پشت سرش حرکت میکردم.
..- بفرمایید قربان
تهیونگ- نه امروز خودم میرم
..- چشم
راننده درب و برای تهیونگ باز کرد. تهیونگ بهم اشاره کرد که بشینم.[خب الان باید جلو بشینم یا عقب!] به راننده سوالی نگاه کردم، علامت داد عقب.
اوف دمت گرم داداش! لبخندی زدم و عقب نشستم.
خب راست میگفت،، من باید عقب مینشستم، مگا من کیَم!
تهیونگ وقتی فهمید عقب نشستم، از توی آینه بد نگاه کرد،،[دوباره چه گ*وهی خوردی!؟] طرز نگاهش باعث شد کل بدنم احساس گرمی کنه.[وااای چیشده باز!؟]
توی راه به بیرون خیره بودم. سعی کردم احساس کنم که مامان و بابامم توی ماشینن. مدام توی دلم برای خودم خیالبافی میکردم. اینکه الان بابام داره ماشین و میرونه، مامانم کنار بابام و من صندلی عقب نشستم.
توی راه یهو یاد ی چیزی افتادم[مگه تو دیشب توی حیاط نخوابیدی!؟ پس توی اتاقت چیکار میکردی!؟] به تهیونگ نگاهی انداختم[یعنی اون من و برد تو اتاقم!؟ نه بابا! امکان نداره! اون خواب بوده. حتما خودت نصف شب سردت شده و رفتی تو اتاق] یک چیز دیگه.. کجا داریم میریم؟؟؟!
تهیونگ- پیاده شو
[اینجا کجاست؟!] از پشت شیشه به مکان فعلی خیره شدم. [واو! اینجا فروشگاهه!؟]
#BTS#ARMY_BTS#BTS_ARMY#ARMY#Jungkook#Teahyung#Namjoon#RM#R_M#J_hope#Jin#Jimin#Suga#Yoongi#AgustD#Nam_jin#Namjin#Teah_kook#Teahkook#Teah_jin#Teahjin#Jin_kook#Jinkook#Nam_kook#Namkook#Roman#Zendegi_man#Roman_Zendegi_man#yooshi
#بی_تی_اس#آرمی_بی_تی_اس#بی_تی_اس_آرمی#آرمی#جونگکوک#جونگ_کوک#تهیونگ#ته_هیونگ#نامجون#آرام#آرم_ام#جیهوپ#جی_هوپ#جین#جیمین#شوگا#یونگی#آگوست_دی#نام_جین#نامجین#ته_کوک#تهکوک#تهجین#ته_جین#جین_کوک#جینکوک#نامکوک#نام_کوک#رمان#رمان_زندگی_من#زندگی_من#یوشی
- ۱.۹k
- ۰۴ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط