تو مال منی پارت ۷۶
که یهو دیدم انگشتر کوک اون تو نیست چرا آخه مگه کجا رفته داشتم همین جوری فکر میکردم که صدای یه نفر از پشتم اومد
کوک : متوجه شدی
ا.ت : او کوک اومدی چرا نفهمیدم اومدی
کوک : شاید تو فکر بودی
ا.ت : اره داشتم انگشترم رو میزاشتم سر جاش ولی انگشتر تو ......
حرف ا.ت با افتادن نگاهش به دست چپ کوک نصفه موند
ا.ت : کوک ( کمی تعجب )
کوک : ( خنده ) ههههه میدونم شاید یکم مسخره بیاد ولی خب من قبول کردم که با تو باشم و نماد عشق که بین هر زوج حلقه هاشون هست رو دستم کردم که نماد عشق من به تو باشه
ا.ت : ( لبخند ملیح ) خیلی قشنگه
کوک : اره خیلی مخصوصا وقتی توهم قبول کنی که با من باشی خب آماده هستی بریم
ا.ت : اره فقط باید لباس بپوشم
کوک : باشه پایین منتظرتم فقط ...
ا.ت : فقط چی ؟
کوک : اگر میشه خب میدونی چیه شاید دوست نداشته باشی زور نیست ولی میشه ....
ا.ت : که انگشتر رو دستم کنم
کوک : امممم ... اه ولش اره منظورم همینه
ا.ت : اوکی
کوک : ممنونم
ا.ت : خواهش حالا برو الان دیر میشه
کوک : باشه
ا.ت لباساش رو پوشید و رفت پایین کوک و ا.ت سوار ماشین شدن و به سمت خونه مادر کوک رفتن رسیدن خونه و در زدن
قبل اینکه در باز بشه کوک گفت
کوک : دستم رو بگیر میس جئون
ا.ت : (خنده ریز ) چشم مستر جئون
کوک با خنده سرش رو برگردوند ا.ت هم همین طور هر دو منتظر بودن که در باز بشه و با آغوش گرم خانواده کوک رو به رو بشن
ویو ا.ت
منتظر بودم که در باز بشه و مامان کوک رو ببینم و سفت بغلش کنم چون بعد از مادرم اون خیلی هوام رو داشت
در باز شد و منتظر بودم که خاله باشه ولی ... ولی اون یونا بود یونا اینجا چی میخواد آخه
خنده روی صورتم محو شد چون میدونستم که حتما بابا بزرگ و بقیه هم اینجا هستن با یاد آوری اونا تمام خاطراتی که مربوط به اونا بود از جلو چشمام رد شد ( پدر اصلیش یه نفر دیگه هست )
یونا : سلام کوک
کوک : سلام ( سرد )
یونا : سلام ا.ت
ا.ت : سلام ( سرد )
م.ک : وایی پسرم دلم برات تنگ شده بود ( کوک رو بغل کرد)
کوک : منم همین طور مامان
م.ک : وایی دخترم ا.ت خوبی چه خبرا عزیزم ( ا.ت رو بغل کرد )
ا.ت : مرسی خاله دلم براتون خیلی تنگ شده بود ( خنده )
م.ک : منم گلم
ب.ک : حال و احوال پرسی ها رو بزارید کنار بیایید داخل پای عروس و پسرم درد گرفت
کوک و ا.ت با خنده رفتن داخل که با سوجین ، بابای ا.ت ( تقلبیه ) و بابا بزرگ ا.ت که خیلی سرد نشسته بودن سر جاشون بر خوردن ا.ت هم ترسیده و هم ناراحت بود
ترسیده از اینکه یه آشوبی به پا بشه و ناراحت از وجود اونا ولی تنها کسی که دوباره لبخند رو به لب ا.ت آورد مامان بزرگش بود
م.ب : سلام دخترک نازم
ا.ت : سلام مامانی ( بغل )
بعد از کلی احوال پرسی با مامان بزرگ و لونا و بقیه رفتیم با کوک رفتیم نشستیم سر جامون
که یهو ....
کوک : متوجه شدی
ا.ت : او کوک اومدی چرا نفهمیدم اومدی
کوک : شاید تو فکر بودی
ا.ت : اره داشتم انگشترم رو میزاشتم سر جاش ولی انگشتر تو ......
حرف ا.ت با افتادن نگاهش به دست چپ کوک نصفه موند
ا.ت : کوک ( کمی تعجب )
کوک : ( خنده ) ههههه میدونم شاید یکم مسخره بیاد ولی خب من قبول کردم که با تو باشم و نماد عشق که بین هر زوج حلقه هاشون هست رو دستم کردم که نماد عشق من به تو باشه
ا.ت : ( لبخند ملیح ) خیلی قشنگه
کوک : اره خیلی مخصوصا وقتی توهم قبول کنی که با من باشی خب آماده هستی بریم
ا.ت : اره فقط باید لباس بپوشم
کوک : باشه پایین منتظرتم فقط ...
ا.ت : فقط چی ؟
کوک : اگر میشه خب میدونی چیه شاید دوست نداشته باشی زور نیست ولی میشه ....
ا.ت : که انگشتر رو دستم کنم
کوک : امممم ... اه ولش اره منظورم همینه
ا.ت : اوکی
کوک : ممنونم
ا.ت : خواهش حالا برو الان دیر میشه
کوک : باشه
ا.ت لباساش رو پوشید و رفت پایین کوک و ا.ت سوار ماشین شدن و به سمت خونه مادر کوک رفتن رسیدن خونه و در زدن
قبل اینکه در باز بشه کوک گفت
کوک : دستم رو بگیر میس جئون
ا.ت : (خنده ریز ) چشم مستر جئون
کوک با خنده سرش رو برگردوند ا.ت هم همین طور هر دو منتظر بودن که در باز بشه و با آغوش گرم خانواده کوک رو به رو بشن
ویو ا.ت
منتظر بودم که در باز بشه و مامان کوک رو ببینم و سفت بغلش کنم چون بعد از مادرم اون خیلی هوام رو داشت
در باز شد و منتظر بودم که خاله باشه ولی ... ولی اون یونا بود یونا اینجا چی میخواد آخه
خنده روی صورتم محو شد چون میدونستم که حتما بابا بزرگ و بقیه هم اینجا هستن با یاد آوری اونا تمام خاطراتی که مربوط به اونا بود از جلو چشمام رد شد ( پدر اصلیش یه نفر دیگه هست )
یونا : سلام کوک
کوک : سلام ( سرد )
یونا : سلام ا.ت
ا.ت : سلام ( سرد )
م.ک : وایی پسرم دلم برات تنگ شده بود ( کوک رو بغل کرد)
کوک : منم همین طور مامان
م.ک : وایی دخترم ا.ت خوبی چه خبرا عزیزم ( ا.ت رو بغل کرد )
ا.ت : مرسی خاله دلم براتون خیلی تنگ شده بود ( خنده )
م.ک : منم گلم
ب.ک : حال و احوال پرسی ها رو بزارید کنار بیایید داخل پای عروس و پسرم درد گرفت
کوک و ا.ت با خنده رفتن داخل که با سوجین ، بابای ا.ت ( تقلبیه ) و بابا بزرگ ا.ت که خیلی سرد نشسته بودن سر جاشون بر خوردن ا.ت هم ترسیده و هم ناراحت بود
ترسیده از اینکه یه آشوبی به پا بشه و ناراحت از وجود اونا ولی تنها کسی که دوباره لبخند رو به لب ا.ت آورد مامان بزرگش بود
م.ب : سلام دخترک نازم
ا.ت : سلام مامانی ( بغل )
بعد از کلی احوال پرسی با مامان بزرگ و لونا و بقیه رفتیم با کوک رفتیم نشستیم سر جامون
که یهو ....
- ۳۱.۶k
- ۲۴ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط