ظهور ازدواج
( ظهور ازدواج )
( پارت ۴۰۱ فصل ۳ )
جیمین : مطمینم تو بهترین مادر دنیا ميشي..
حس کردم قلبم سوراخ شد و پردرد و تلخ با دلخوري گفتم
الا: بهترین مادر؟ مادر کدوم بچه؟ بچه ای که قراره ازم بگيري؟
از فکر دوباره دور شدن بچه ازم اشک تو چشمام جمع شد.. گرفته چشماشو بست و گفت جیمین: قوي بودن رو از تو به ارث میبره..مثل تو قوي میشه و منو یاد تو میندازه..
چه فايده اي داره؟ چونه ام لرزید
داغون زمزمه کرد جیمین: هر وقت که نگاش کنم یادم میوفته که یه دختر کوچولو چقدر میتونه شجاع و قوي باشه و تو هیچ شرايطي جا نزنه..
با بغض شديدي لرزون گفتم
الا : براش از من میگی؟ سرفه اي زد و با درد گفت
جیمین : اره. از مادر مهربوني براش میگم که هنوز شکل نگرفته بهش فک میکرد و نگرانش بود..
سرفه شديدي زد. اشکم جاري شد و دست به صورتم کشیدم.
قلبم داشت آتیش میگرفت..ماسك رو کشید رو دهنش و به زور گفت
جیمین: میبینیش..غصه نخور
اروم و درمونده بلند شدم و از اتاقش بیرون اومدم و رفتم
تو اتاق خودم اما دلم طاقت نیاورد.نمیتونستم..
میترسیدم حالش بد شه. اروم و بي صدا برگشتم تو اتاقش.
خوابش برده بود.. به بدنش خیره شدم تا نفس هاشو کنترل کنم..
میترسیدم یه دفعه نفس نکشه.. یه ترس قديمي و وحشتناك..
میترسیدم عین مامان از دستم بره و اینحتي فکرشم در داور بود
همونجور خیره به سینه اش موندم.. خسته و خواب الود سرمو کنار بدنش رو تخت گذاشتم و اونقدر نگاش کردم که چشمام خمار و به هم قفل شد.
گنگ و خواب آلود چشمامو باز کردم. هنوز رو زمین نشسته بودم و سرم رو تختش بود. تند و نگران به تختش نگاه کردم
جاش خالي بود..قلبم ریخت..خداي من..
نفسام تند شد و وحشت زده و با ترس از جا پریدم که پتويي از روي شونه ام زمین افتاد..گنگ و ترسیده دویدم بیرون.نکنه حالش بد شده باشه؟
به خودم لعنت فرستادم..نباید میخوابیدم
دویدم تو سالن که...لباس پوشیده روي صندلی اپن نشسته بود و دستش به نوشيدني گرمي بود که ازش بخار بلند میشد.
خداروشکر...نفسم رو با خیال راحت شده بیرون دادم و نگران و غمزده
زل زدم بهش دیشب چش شده بود؟ خيلي نگرانش بودم..
سر بلند کرد و نگاهي بهم انداخت. سریع خودمه جمع کردم و اب دهنم رو
سریع خودمو جمع کردم و اب دهنم رو قورت دادم و سعي کردم عادي باشم و نشون ندم خیلی نگرانشم و تند نگاه ازش کندم و گفتم
الا :حالت خوبه؟
جدي گفت جیمین:اره.. لازم نیست مدام بپرسي.. حالم خوبه.. فقط یه حمله كوچيك بود.. خیلی کم اونطور میشم..خیلی پیش رنگ موندم واسه اونه.. بوي رنگ توي ريه هام پيچيد و زياد موندنم باعث شد اینطور بشه. چیز مهمی نیست..
به زور سرتکون دادم.
هه.. حمله كوچيك...اونقدر کوچیک که داشت منو سکته میداد.
( پارت ۴۰۱ فصل ۳ )
جیمین : مطمینم تو بهترین مادر دنیا ميشي..
حس کردم قلبم سوراخ شد و پردرد و تلخ با دلخوري گفتم
الا: بهترین مادر؟ مادر کدوم بچه؟ بچه ای که قراره ازم بگيري؟
از فکر دوباره دور شدن بچه ازم اشک تو چشمام جمع شد.. گرفته چشماشو بست و گفت جیمین: قوي بودن رو از تو به ارث میبره..مثل تو قوي میشه و منو یاد تو میندازه..
چه فايده اي داره؟ چونه ام لرزید
داغون زمزمه کرد جیمین: هر وقت که نگاش کنم یادم میوفته که یه دختر کوچولو چقدر میتونه شجاع و قوي باشه و تو هیچ شرايطي جا نزنه..
با بغض شديدي لرزون گفتم
الا : براش از من میگی؟ سرفه اي زد و با درد گفت
جیمین : اره. از مادر مهربوني براش میگم که هنوز شکل نگرفته بهش فک میکرد و نگرانش بود..
سرفه شديدي زد. اشکم جاري شد و دست به صورتم کشیدم.
قلبم داشت آتیش میگرفت..ماسك رو کشید رو دهنش و به زور گفت
جیمین: میبینیش..غصه نخور
اروم و درمونده بلند شدم و از اتاقش بیرون اومدم و رفتم
تو اتاق خودم اما دلم طاقت نیاورد.نمیتونستم..
میترسیدم حالش بد شه. اروم و بي صدا برگشتم تو اتاقش.
خوابش برده بود.. به بدنش خیره شدم تا نفس هاشو کنترل کنم..
میترسیدم یه دفعه نفس نکشه.. یه ترس قديمي و وحشتناك..
میترسیدم عین مامان از دستم بره و اینحتي فکرشم در داور بود
همونجور خیره به سینه اش موندم.. خسته و خواب الود سرمو کنار بدنش رو تخت گذاشتم و اونقدر نگاش کردم که چشمام خمار و به هم قفل شد.
گنگ و خواب آلود چشمامو باز کردم. هنوز رو زمین نشسته بودم و سرم رو تختش بود. تند و نگران به تختش نگاه کردم
جاش خالي بود..قلبم ریخت..خداي من..
نفسام تند شد و وحشت زده و با ترس از جا پریدم که پتويي از روي شونه ام زمین افتاد..گنگ و ترسیده دویدم بیرون.نکنه حالش بد شده باشه؟
به خودم لعنت فرستادم..نباید میخوابیدم
دویدم تو سالن که...لباس پوشیده روي صندلی اپن نشسته بود و دستش به نوشيدني گرمي بود که ازش بخار بلند میشد.
خداروشکر...نفسم رو با خیال راحت شده بیرون دادم و نگران و غمزده
زل زدم بهش دیشب چش شده بود؟ خيلي نگرانش بودم..
سر بلند کرد و نگاهي بهم انداخت. سریع خودمه جمع کردم و اب دهنم رو
سریع خودمو جمع کردم و اب دهنم رو قورت دادم و سعي کردم عادي باشم و نشون ندم خیلی نگرانشم و تند نگاه ازش کندم و گفتم
الا :حالت خوبه؟
جدي گفت جیمین:اره.. لازم نیست مدام بپرسي.. حالم خوبه.. فقط یه حمله كوچيك بود.. خیلی کم اونطور میشم..خیلی پیش رنگ موندم واسه اونه.. بوي رنگ توي ريه هام پيچيد و زياد موندنم باعث شد اینطور بشه. چیز مهمی نیست..
به زور سرتکون دادم.
هه.. حمله كوچيك...اونقدر کوچیک که داشت منو سکته میداد.
- ۴.۳k
- ۰۹ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط