قلب یخی
قلب یخی
پارت ۱۳
بچه ها از این به بعد دیگه میخوام شرط بذارم شرایط پارت بعد
لایک: ۳۰ کامنت: ۱۵
رعایت نکنید خبری از پارت بعد نیست😊
از زبان ا/ت:
یک ساعت گذشت و هنوز جونگ کوک نیومده بود واقعا نگرانش شده بودم هه...جالبه با اینکه ازش ناراحتم ولی در عین حال نگرانشم میترسیدم بره بار مست کنه یک کاری دست خودش بده یا شاید...هوفف اصلا ولش کن به من چه
م/ک: دخترم چرا صبحانتو نمیخوری؟
ا/ت: ها؟ هه...چ..چرا چرا دارم میخورم
الکی شروع کردم به خوردن واقعا هیچ اشتهایی نداشتم کاش یکی دردمو میفهمید صبحانه رو که خوردیم تموم شد همه رفتن پی یک کاری منم بیکار روی مبل نشستم و شروع کردم بالا پایین کردن تلویزیون هیچی نداشت فقط میخواستم سرم بند بشه که فکر و خیال به سرم نزنه، صبحانه زیاد نخورده بودم چون عادت داشتم صبحانه ها فقط نون و پنیر و کره بخورم ولی اینا چون پولدار بودن نون خامه ای و آب پرتقال و شکلات صبحانه بخورن منم چون عادت نداشتم زیاد نخوردم برای همین گشنم شده بود پس یک سینی از خدمتکار گرفتم که توش کاپوچینو، کیک شکلاتی، چیپس و چوب شیرین بود(شاید دیده باشید توی کیدراما ها دارن یک چیزی میخورن که مثل چوب شور خودمونه ولی مال اونا چوب شیرینه که شکلات روش داره) شروع کردم به خوردن و به صفحه تلویزیون خیره شده بودم که هیچی نداشت، صدای در رو شنیدم برگشتم دیدم جونگ کوکه وای خدارو شکر واقعا خوشحال شدم که برگشت نگرانش شده بودم اما اصلا به روی خودم نیاوردم و به تلویزیون دیدنم ادامه دادم جونگ کوک هم اومد روی مبل کناریم نشست
م/ک: پسرم صبحانه برات نگه داشتم بیارم بخوری؟
جونگ کوک: نه مامان بیرون یک چیزی خوردم دستت درد نکنه
من هیچ توجهی بهش نمیکردم و همینطوری به تلویزیون نگاه میکردم نگاه خیرش رو روی خودم حس میکردم
جونگ کوک: خانم خانما باز چرا داری ناز میکنی؟
هیچ جوابی بهش ندادم یک نگاه به سینی کردم دیدم خوراکی ها تموم شد پس سینی رو برداشتم میخواستم بذارم توی آشپزخونه تا بلند شدم پیچش شدیدی زیر دلم احساس کردم
ا/ت: آخخخ
سینی رو انداختم روی مبل صدای بدی داد اما نشکست نشستم روی مبل و با دستم زیر دلمو گرفته بودم
جونگ کوک: عه چیشد عروسکم
اومد و سینی رو برداشت و دستشو انداخت دور شونه هام و آروم توی گوشم گفت
جونگ کوک: این درد ها واسه دیشبه دلبرکم بشین من خودم میبرم😉
سینی رو برداشت و رفت ایششش مثلا میخواد خرم کنه، عروسکم؟ دلبرکم؟ تلاشت خوبه آقای جئون ولی متاسفانه جواب نمیده، چون بعداز ظهر بود همه خوابیده بودن و من داشتم ظرف هارو میشستم جونگ کوک هم روی مبل نشسته بود کاش میشد بهش بگم که از چی ناراحتم ولی چیکار کنم از این کم رویی من که از بچگی روم بود و مشکل ساز بود، یهو دو دست قوی دور کمرم حلقه شد
جونگ کوک: با این کدبانو گری هات داری بدجور دلمو میبری
هیچ جوابی بهش ندادم که یهو من برگردوند سمت خودش
جونگ کوک: ا/ت من میدونم تو از یک چیزی ناراحتی، چیشده بگو
ا/ت: چیزی نشده*سرد*
جونگ کوک: پس چرا اینقدر باهام سردی؟
بدون جواب از جلوش رد شدم داشتم میرفتم توی اتاق که یهو منو گرفت و چسبوند به در یخچال
جونگ کوک: ده باز کن اون سگرمه هاتو دلبر دل نازکم، ببخشید صبح نباید اونجوری حرف میزدم ولی به جون چشمات یک کار فوری پیش اومده بود، از اون مزاحم تلفنی هم اعصابم خورد بود سر تو خالی کردم ببخشید عزیزم
ادامه دارد...
پارت ۱۳
بچه ها از این به بعد دیگه میخوام شرط بذارم شرایط پارت بعد
لایک: ۳۰ کامنت: ۱۵
رعایت نکنید خبری از پارت بعد نیست😊
از زبان ا/ت:
یک ساعت گذشت و هنوز جونگ کوک نیومده بود واقعا نگرانش شده بودم هه...جالبه با اینکه ازش ناراحتم ولی در عین حال نگرانشم میترسیدم بره بار مست کنه یک کاری دست خودش بده یا شاید...هوفف اصلا ولش کن به من چه
م/ک: دخترم چرا صبحانتو نمیخوری؟
ا/ت: ها؟ هه...چ..چرا چرا دارم میخورم
الکی شروع کردم به خوردن واقعا هیچ اشتهایی نداشتم کاش یکی دردمو میفهمید صبحانه رو که خوردیم تموم شد همه رفتن پی یک کاری منم بیکار روی مبل نشستم و شروع کردم بالا پایین کردن تلویزیون هیچی نداشت فقط میخواستم سرم بند بشه که فکر و خیال به سرم نزنه، صبحانه زیاد نخورده بودم چون عادت داشتم صبحانه ها فقط نون و پنیر و کره بخورم ولی اینا چون پولدار بودن نون خامه ای و آب پرتقال و شکلات صبحانه بخورن منم چون عادت نداشتم زیاد نخوردم برای همین گشنم شده بود پس یک سینی از خدمتکار گرفتم که توش کاپوچینو، کیک شکلاتی، چیپس و چوب شیرین بود(شاید دیده باشید توی کیدراما ها دارن یک چیزی میخورن که مثل چوب شور خودمونه ولی مال اونا چوب شیرینه که شکلات روش داره) شروع کردم به خوردن و به صفحه تلویزیون خیره شده بودم که هیچی نداشت، صدای در رو شنیدم برگشتم دیدم جونگ کوکه وای خدارو شکر واقعا خوشحال شدم که برگشت نگرانش شده بودم اما اصلا به روی خودم نیاوردم و به تلویزیون دیدنم ادامه دادم جونگ کوک هم اومد روی مبل کناریم نشست
م/ک: پسرم صبحانه برات نگه داشتم بیارم بخوری؟
جونگ کوک: نه مامان بیرون یک چیزی خوردم دستت درد نکنه
من هیچ توجهی بهش نمیکردم و همینطوری به تلویزیون نگاه میکردم نگاه خیرش رو روی خودم حس میکردم
جونگ کوک: خانم خانما باز چرا داری ناز میکنی؟
هیچ جوابی بهش ندادم یک نگاه به سینی کردم دیدم خوراکی ها تموم شد پس سینی رو برداشتم میخواستم بذارم توی آشپزخونه تا بلند شدم پیچش شدیدی زیر دلم احساس کردم
ا/ت: آخخخ
سینی رو انداختم روی مبل صدای بدی داد اما نشکست نشستم روی مبل و با دستم زیر دلمو گرفته بودم
جونگ کوک: عه چیشد عروسکم
اومد و سینی رو برداشت و دستشو انداخت دور شونه هام و آروم توی گوشم گفت
جونگ کوک: این درد ها واسه دیشبه دلبرکم بشین من خودم میبرم😉
سینی رو برداشت و رفت ایششش مثلا میخواد خرم کنه، عروسکم؟ دلبرکم؟ تلاشت خوبه آقای جئون ولی متاسفانه جواب نمیده، چون بعداز ظهر بود همه خوابیده بودن و من داشتم ظرف هارو میشستم جونگ کوک هم روی مبل نشسته بود کاش میشد بهش بگم که از چی ناراحتم ولی چیکار کنم از این کم رویی من که از بچگی روم بود و مشکل ساز بود، یهو دو دست قوی دور کمرم حلقه شد
جونگ کوک: با این کدبانو گری هات داری بدجور دلمو میبری
هیچ جوابی بهش ندادم که یهو من برگردوند سمت خودش
جونگ کوک: ا/ت من میدونم تو از یک چیزی ناراحتی، چیشده بگو
ا/ت: چیزی نشده*سرد*
جونگ کوک: پس چرا اینقدر باهام سردی؟
بدون جواب از جلوش رد شدم داشتم میرفتم توی اتاق که یهو منو گرفت و چسبوند به در یخچال
جونگ کوک: ده باز کن اون سگرمه هاتو دلبر دل نازکم، ببخشید صبح نباید اونجوری حرف میزدم ولی به جون چشمات یک کار فوری پیش اومده بود، از اون مزاحم تلفنی هم اعصابم خورد بود سر تو خالی کردم ببخشید عزیزم
ادامه دارد...
- ۱۲.۵k
- ۰۳ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط