یک روز میآیی که من دیگر دچارت نیستم

یک روز می‌آیی که من دیگر دچارت نیستم
از صبر ویرانم ولی چشم انتظارت نیستم

یک روز می‌آیی که من نه عقل دارم نه جنون
نه شک به چیزی نه یقین ، مست و خمارت نیستم

شب‌زنده داری می کنی تا صبح زاری می کنی
تو بیقراری می کنی ، من بیقرارت نیستم

پاییز تو سر میرسد قدری زمستانی و بعد
گل میدهی ، نو می شوی ، من در بهارت نیستم

زنگارها را شسته‌ام دور از کدورت‌های دور
آیینه‌ای رو به توام ، اما کنارت نیستم

دور دلم دیوار نیست ، انکار من دشوار نیست

اصلا منی در کار نیست ، امن ام حصارت نیستم.





افشین یداللهی
دیدگاه ها (۰)

خواستم بگویمفاطمه دختر خدیجه بزرگ استدیدم که فاطمه نیست.خواس...

ناحله الجسم یعنی نحیف و دل شکسته میری جوونی اما مادر پیری به...

خوش دارم مرا بسوزانند...

بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست آه بی تاب شدن ، عادت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط