دون شک همه ی ما تعریفی شخصی از مدینه ی فاضله داریمکه تب
دون شک همه ی ما تعریفی شخصی از مدینه ی فاضله داریم..که تبدیل شده به شهری خیالی!این روزها درب آکاردئونی شهر فاضله ام را بستم و خودم پشت در زانو هایم را بغل کرده و نشسته ام و دفتر رفت و آمد ها را از نگهبان ورودی شهر گرفتم تا نگاهی بیاندازم!تاریخ ورود و خروجشان اصلا ربطی بهم نداشت...شهر من توریستی نبود،اما انگار همه ی کسانی که آمده بودند سفرشان سیاحتی بود و تمام حواسشان به پاساژ های مجلل،مجسمه های زیبای اطراف شهر،ساحل ارام دریایی بیکران و .. بوده!بعضا گاهی سلامی به حاکم شهر هم میکردند..گاهی! شدنی نبود..اینطور شهرم ورشسکت میشد،دیگر چیزی برایم نمیماند!آن محدود ساکنان هم انگار مسخ شده بودند،بدون هیچ اعتراضی،بدون دریافت پاداشی فقط سرویس میدادند..اگر اینطور پیش میرفت هیچ چیز برای ان ها هم نمیماند و هیچ اگر سایه پذیرد منم آن سایه ی هیچ..
مبادله حتی اگر کالا به کالا هم بود هیچ چیز به ثبت نرسیده بود،نه پولی،نه محبتی،نه نگاه گرمی،نه کلام محبت آمیزی،نه آغوشی،نه ...همه چیز یک طرفه بود!در طول زمانی که پشت میله های در نشسته بودم دو نفری آمدند و اجازه ی ورود خواستند..گویا آن ها هم برای تفریح آمده بودند،با دست خالی،با دل خالی،با نگاهی عاری از هر گرمایی..حرف هایشان را نشنیده گرفتم،تیرشان به خطا خورد اینبار!شنیده بودند حاکم شهر زنی ست ساده لوح که خوب سواری میدهد انگار،اما این را نمیدانستند که هر زن،هز وقت اراده کند تبدیل میشود به موجودی حیله گر و هشت خط که دیگر شناختنش سخت است..قرار نبود،به تعداد خط هایم اضافه کنم،من همان گور خر بی خط بودم اما درِ مدینه ی فاضله ی انتزاعیِ شخصی ام را به روی همه کس بسته بودم..و حالا شده بودم زنی با ساریِ سیاه و سفید که رو به شهرش ایستاده و نظاره گر ویرانی هایی ست که در چند سال اخیر به ستون های اصلی شهرش وارد شده..زنی که نگاهش علاوه بر غم،خشم هم دارد..زنی خسته از رفت و آمد ها..و اینبار تصمیم گرفتم آرایش جنگی ام را تغییر بدهم،و لشکریان بجای اینکه نیزه ها را به سمت داخل شهر بگیرند همه برگشته و تیرشان را به هرکس که سمتم می آید بزنند!باید میفهمیدند یک زن اراده کند میتواند فرمانده ی جنگی باشد که پیروزی را به آغوش می کشد...
مبادله حتی اگر کالا به کالا هم بود هیچ چیز به ثبت نرسیده بود،نه پولی،نه محبتی،نه نگاه گرمی،نه کلام محبت آمیزی،نه آغوشی،نه ...همه چیز یک طرفه بود!در طول زمانی که پشت میله های در نشسته بودم دو نفری آمدند و اجازه ی ورود خواستند..گویا آن ها هم برای تفریح آمده بودند،با دست خالی،با دل خالی،با نگاهی عاری از هر گرمایی..حرف هایشان را نشنیده گرفتم،تیرشان به خطا خورد اینبار!شنیده بودند حاکم شهر زنی ست ساده لوح که خوب سواری میدهد انگار،اما این را نمیدانستند که هر زن،هز وقت اراده کند تبدیل میشود به موجودی حیله گر و هشت خط که دیگر شناختنش سخت است..قرار نبود،به تعداد خط هایم اضافه کنم،من همان گور خر بی خط بودم اما درِ مدینه ی فاضله ی انتزاعیِ شخصی ام را به روی همه کس بسته بودم..و حالا شده بودم زنی با ساریِ سیاه و سفید که رو به شهرش ایستاده و نظاره گر ویرانی هایی ست که در چند سال اخیر به ستون های اصلی شهرش وارد شده..زنی که نگاهش علاوه بر غم،خشم هم دارد..زنی خسته از رفت و آمد ها..و اینبار تصمیم گرفتم آرایش جنگی ام را تغییر بدهم،و لشکریان بجای اینکه نیزه ها را به سمت داخل شهر بگیرند همه برگشته و تیرشان را به هرکس که سمتم می آید بزنند!باید میفهمیدند یک زن اراده کند میتواند فرمانده ی جنگی باشد که پیروزی را به آغوش می کشد...
- ۱.۱k
- ۰۲ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط