پارت ۱۷ دشت باز

حداقل ۳ سال گذشته بود هر روز شادتر میشدم
شوگا عاشق تر
پدر مادر شوگا خیلی پیر شده بودن و پدر شوگا هر روز توی تختش بود

یه روز که بلند شدم سریع کارامو کردم و از اتاق بیرون اومدم یهو شوگا جلوم ظاهر شد
یونگی : امروز قراره اعتراف کنیم
ات : چی !
یونگی : نترس بابا نگران هیچی نباش
ات : باشه( استرس )

وارد سالن شدیم مادر یونگی درحالی حالی که داشت قهوه میخورد
نگاهی به ما کرد نگاهش به دستامون افتاده بود. چشماش گرد شد
مامان یونگی : یونگی ( تعجب )
یونگی : مامان میخواستم اعتراف کنم که منو ات باهمیم و میخوایم ازدواج کنیم ( جدی )
مامان یونگی : چی ( قهوه از دستش افتاد ) ای وای
خدمتکار سریع اومد قهوه رو جمع کنه
مامان یونگی : چی گفتی درست شنیدم ! ؟
یونگی : درست شنیدین
مامان یونگی : اما ات مناسب تو نیست ( داد و از جاش بلند شد ) من دختر عمه ات رو پسند میکنم و تو باید بااون ازدواج کنی اقای مین یونگی
ات دستش رو از یونگی جدا کرد و یونگی سرش رو برگردوند به سمت ات
ولی من ات رو دوس دارم نه اون دختره جنده رو اون هرشب با یکی میخوابه
مامان یونگی : ات نظرم درباره ات تغییر کرد. از سالن برین بیرون ( داد )
ات سریع از اتاق خارج شد
و دستش رو رو گوشاش گرفت چون یونگی مامانش تو اتاق با صدای بلند دعوا میکردن و چندین ظرف شکست
ات درحالی که اشک میریخت و تمام خدمتکارا نگاش میکردن
داد زد
ات : به چی نگاه می‌کنیم به بدبختی من همتون برین ( گریه و افتاد زمین )
یونگی از اتاق خارج شد بازو ات رو گرفت
یونگی : پاشو شیش گریه نکن ( دستش رو روی صورت ات گذاشت و اشک هاشو پاک کرد )
یونگی ات رو برد اتاقش
یونگی : اشکال نداره. گریه نکن جوجه
ات : بهت گفتم نکن ( گریه )
یونگی سریع ات رو تو بقلش گرفت و سر ات رو رو سینه خودش گذاشت
یونگی : منو ببخش ( بغض) ( ادمین: گریه نکن بیا منو بگیر )
چندین دقیقه گذشت و ی خدمتکار در زد
خدمتکار :ارباب بانو کارتون دارن
یونگی : باش برو
دیدگاه ها (۹)

پارت ۱۸ دشت باز

پارت ۱۶ دشت باز

پارت ۱۵ دشت باز

خیانت

رمان فرزند اتش ادمه پارت دهم

پارت ۳۶ات: بالاخره میتونیم بریم جیمین: اره ات: اخیش بالاخره ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط