فیک ازدواج اجباری
فیک ازدواج اجباری
پارت ۹
دوستان اینجا لیسان نیست رفته کوک رو برسونه فرودگاه برای شرکتش قبل از اینکه ات اینجوری میشد بلیت گرفته بود و نمیشد کنسل کنه
شوگا:داشتم به ات نگاه میکردم که چشماشو باز کرد
شوگا:داداشی قربونت برم
همه نگاهشون افتاد روی ات
ات:پیشی من چرا اینجام [بیحال ]
شوگا:خوشگلم حافظتو از دس دادی چیزی یادت میاد
ات:یادم میاد با نامجون ازدواج کردمو باهم رفتیم عمارت بعدش .....بعدش رفتم دوش گرفتمو میخواستم برم آشپزخانه از پله ها خوردم زمین دیگه چیزی یادم نمیاد
جین یک نگاه به نامجون انداخت بعد به ات
ات:پیشی نامجون کجاست رفته پیشه میا مگه نه چرا نیستش [بغض]
نامجون:نمیتونستم توی چشماش نگاه کنم رفتم سمت تختش
نامجون: اتی کوچولو من اینجام
ات:نامی بیا اینجا کارت دارم
نامجون خم شد ات داخل گوشش گفت:من فراموشی نگرفتم فقط میخواستم جلوی پسرا اینو نگم و داداشمو ناراحت نکن
نامجون:من واقعا پشیمونم
ات چیزی نگفت
شوگا:قربونت برمن نمیخای به مامان بابا خبر بدم
ات:نه دوست ندارم ببینمشون داداشی من توی این لباش ازیت میشم میشه لطفا از خونه برام لباس راحتی بیاری
شوگا:چشم پرنسس
بعد از رفتن شوگا اعضا خوابشون برد و لیسان آمد دید همه خوابن اونم خوابید
شوگا رفت و برای ات لباس آورد اسلاید دو
ساعت کمکم داشت هشت میشد شوگا برای ات و اعضا صبحانه خرید رفت اتاق ات
همه خواب بودن
شوگا کنار لیسان نشست و سرشو گذاشت روی شونه لیسان و خوابش برد
وقتی بیدار شدن ساعت یک عصر بود
شوگا:یعنی آنقدر خوابیدیم پرستار که داشت سرم ات رو چک میکرد گفت دیشب نخوابیده بودید و دکتر گفت این اتاق باید خالی باشه استراحت کنن منم بیدارتون نکردم
جین:مرسی
پرستار:خواهش از اتاق خارج شد
پارت ۹
دوستان اینجا لیسان نیست رفته کوک رو برسونه فرودگاه برای شرکتش قبل از اینکه ات اینجوری میشد بلیت گرفته بود و نمیشد کنسل کنه
شوگا:داشتم به ات نگاه میکردم که چشماشو باز کرد
شوگا:داداشی قربونت برم
همه نگاهشون افتاد روی ات
ات:پیشی من چرا اینجام [بیحال ]
شوگا:خوشگلم حافظتو از دس دادی چیزی یادت میاد
ات:یادم میاد با نامجون ازدواج کردمو باهم رفتیم عمارت بعدش .....بعدش رفتم دوش گرفتمو میخواستم برم آشپزخانه از پله ها خوردم زمین دیگه چیزی یادم نمیاد
جین یک نگاه به نامجون انداخت بعد به ات
ات:پیشی نامجون کجاست رفته پیشه میا مگه نه چرا نیستش [بغض]
نامجون:نمیتونستم توی چشماش نگاه کنم رفتم سمت تختش
نامجون: اتی کوچولو من اینجام
ات:نامی بیا اینجا کارت دارم
نامجون خم شد ات داخل گوشش گفت:من فراموشی نگرفتم فقط میخواستم جلوی پسرا اینو نگم و داداشمو ناراحت نکن
نامجون:من واقعا پشیمونم
ات چیزی نگفت
شوگا:قربونت برمن نمیخای به مامان بابا خبر بدم
ات:نه دوست ندارم ببینمشون داداشی من توی این لباش ازیت میشم میشه لطفا از خونه برام لباس راحتی بیاری
شوگا:چشم پرنسس
بعد از رفتن شوگا اعضا خوابشون برد و لیسان آمد دید همه خوابن اونم خوابید
شوگا رفت و برای ات لباس آورد اسلاید دو
ساعت کمکم داشت هشت میشد شوگا برای ات و اعضا صبحانه خرید رفت اتاق ات
همه خواب بودن
شوگا کنار لیسان نشست و سرشو گذاشت روی شونه لیسان و خوابش برد
وقتی بیدار شدن ساعت یک عصر بود
شوگا:یعنی آنقدر خوابیدیم پرستار که داشت سرم ات رو چک میکرد گفت دیشب نخوابیده بودید و دکتر گفت این اتاق باید خالی باشه استراحت کنن منم بیدارتون نکردم
جین:مرسی
پرستار:خواهش از اتاق خارج شد
- ۳.۲k
- ۰۶ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط