داستان ترسناک ارسالی کاربر سحر
داستان ترسناک ارسالی کاربر سحر
🗣 خاطره ی نصف و نیمه🗣
این داستانی که میخوام بگم واقعی
سلام من سحر 17سالم من یه خاطره نصف و نیمه از کوچیکیم دارم وقتی 8سالم بود با پدر بزرگم وداییم به یه جایی رفته بودیم محل ما توی روستاست خلاصه من رو دوش داییم بودمو دست پدربزرگمم یه گاری بود اونجایی که رفته بودیم پر خونه های چوبی قدیمی با زمین کشاورزی بود یه لحظه داییم منو زمین گذاشت و گفت که جایی نرم و اونو بابابزرگ رفتن تو یه خونه کاهگلی قدیمی منم با انگشتام بازی میکردم که یهو یه نفر به زبون لهجه دار گفت
_زعک(بچه)جُن(جون) یه لحظه بی عرِ(بیا اینجا)
برگشتم یه پیرمرد بود قیافه عادی داشت به سمتش رفتم که دیگه بقیشو یادم نمیاد یه خاطره ی نصفه و بعد اونروز از تمام مردا ترسیدم سالها گذشت تا فهمیدم جن چشه بعد اونروز آزار و اذیتام زیاد شد اون کسی که نمیدونم کیه تو حموم گلومو میگرفت یه شب خواب بودم که احساس کردم یه بختک افتاد روم، چشامو محکم باز کردم که پسر ریش داری بالا سرم دیدم و جیغی بلندی زدم از جام بلند شدم و به صورت وحشیانه به سمت در رفتم مادرو برادرم بزور جلومو گرفتن و و بعد مامانم به فامیلمون که اونشب خونمون بود گفت که با برادرم دعوام شده خلاصه بعد اونروز تمام بدنم زخم میشد مثل خراش بزرگی روی شکمم و دستام تا اینکه با امیررضا آشنا شدمو باهاش دوست شدم رابطمون خوب بود که یه شب یه خوابی دیدم خواب دیدم یه دختر و یه پسر جوون با لباس سیاه جلوم بودن من خودمم لباس سیاه تنم بود که یهو دختر جوون گفت این جسد مال شماست
و از راه کنار رفت یه آدم بود که روش پارچه سفید بود با ترس روشو برداشتم که امیر رضا بود بعد اونشب فهمیدم دوست شدن با جنس مخالف هم به من و هم به اون ضرر میرسونه کم کم افسرده شدم از تنهایی، که مادرم منو برد پیش دعانویس اون یه دعایی داد که بعد اون دیگه کسی رو تو حموم ندیدم و الان زندگی کاملا راحتی دارم ولی من هنوزم نصف بقیه خاطرم رو یادم نمیاد.
ببخشید طولانی شدددد
🗣 خاطره ی نصف و نیمه🗣
این داستانی که میخوام بگم واقعی
سلام من سحر 17سالم من یه خاطره نصف و نیمه از کوچیکیم دارم وقتی 8سالم بود با پدر بزرگم وداییم به یه جایی رفته بودیم محل ما توی روستاست خلاصه من رو دوش داییم بودمو دست پدربزرگمم یه گاری بود اونجایی که رفته بودیم پر خونه های چوبی قدیمی با زمین کشاورزی بود یه لحظه داییم منو زمین گذاشت و گفت که جایی نرم و اونو بابابزرگ رفتن تو یه خونه کاهگلی قدیمی منم با انگشتام بازی میکردم که یهو یه نفر به زبون لهجه دار گفت
_زعک(بچه)جُن(جون) یه لحظه بی عرِ(بیا اینجا)
برگشتم یه پیرمرد بود قیافه عادی داشت به سمتش رفتم که دیگه بقیشو یادم نمیاد یه خاطره ی نصفه و بعد اونروز از تمام مردا ترسیدم سالها گذشت تا فهمیدم جن چشه بعد اونروز آزار و اذیتام زیاد شد اون کسی که نمیدونم کیه تو حموم گلومو میگرفت یه شب خواب بودم که احساس کردم یه بختک افتاد روم، چشامو محکم باز کردم که پسر ریش داری بالا سرم دیدم و جیغی بلندی زدم از جام بلند شدم و به صورت وحشیانه به سمت در رفتم مادرو برادرم بزور جلومو گرفتن و و بعد مامانم به فامیلمون که اونشب خونمون بود گفت که با برادرم دعوام شده خلاصه بعد اونروز تمام بدنم زخم میشد مثل خراش بزرگی روی شکمم و دستام تا اینکه با امیررضا آشنا شدمو باهاش دوست شدم رابطمون خوب بود که یه شب یه خوابی دیدم خواب دیدم یه دختر و یه پسر جوون با لباس سیاه جلوم بودن من خودمم لباس سیاه تنم بود که یهو دختر جوون گفت این جسد مال شماست
و از راه کنار رفت یه آدم بود که روش پارچه سفید بود با ترس روشو برداشتم که امیر رضا بود بعد اونشب فهمیدم دوست شدن با جنس مخالف هم به من و هم به اون ضرر میرسونه کم کم افسرده شدم از تنهایی، که مادرم منو برد پیش دعانویس اون یه دعایی داد که بعد اون دیگه کسی رو تو حموم ندیدم و الان زندگی کاملا راحتی دارم ولی من هنوزم نصف بقیه خاطرم رو یادم نمیاد.
ببخشید طولانی شدددد
- ۷۶.۵k
- ۱۷ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط